اینروزها مدام بهمون میگن شادی از درون میاد و برای اینکه شادی رو درونی کنیم باید مدیتیشن انجام بدیم و قدردان چیزهایی باشیم که داریم و جملههای انگیزشی به خودمون بگیم و مثبتگرا باشیم، اما اینها چقدر به شاد شدنمون کمک میکنه؟ اینکه شادی باید از درون بجوشه و محتاج عوامل بیرونی نباشه تا پایدار بمونه حرف درست و قابل اثباتیه؟
نویسنده: مریم مهری
جاناتان هایت تو کتاب فرضیهی خوشبختی که خلاصهش رو تو اپیزود ۵۱ پادکست فارسی بیپلاس شنیدیم، گفتههای مشاهیر دوران باستان رو دربارهی شادی و خوشبختی بررسی کرده و میگه تمرکز خیلیهاشون روی جوشیدن شادی از درون بوده. خیلی از فلاسفهی قدیم تاکید میکردن اون شادی که به دنبال رسیدن به آرزو یا خواستهای به وجود میاد گذراست و نباید دلبستهش شد چون بعدش ممکنه سرخوردگی برامون داشته باشه. فکری که امروز روز هم حسابی ترند شده و به دنبالش مدیتیشن و مراقبه و کتابهای انگیزشی اومدن رو بورس. ولی ما چقدر باید به این حرفها اعتماد کنیم؟
تکرار کن: من کافی هستم
اپلیکیشنهای زیادی هستن که کارشون دادن انگیزهس. هر ساعت یا بیشتر یک جملهی مثبتاندیشانه از طرفشون میاد که باید تکرار کنیم: «من زیبا هستم» یا «من کافی هستم». راث ویپمن نویسندهی نیویورکتایمز تو این مطلب میگه که یکی از اینها رو نصب کرده بوده و هربار که تلفنش برای یه پیام دریافتی ویبره میخورده، یه تکون هیجانی بهش دست میداده و فکر میکرده یه آدم واقعی میخواد باهاش تماس بگیره. بعد میدیده که یکی از این جملههای انگیزشیه و و غرغرکنان تکرار میکرده: «من کافی هستم.»
این نوع خاص از توصیهها که جستوجو برای شادی رو به عنوان یه جستوجوی درونی و شخصی و جدا از تاثیر دنیای بیرون و دیگران مطرح میکنه خیلی رایج شده. تفکری که میگه: «خوشبختی نه با آنچه در اطراف شما اتفاق میافته، بلکه با آنچه در درون شما اتفاق میافته، تعیین میشه» یا اینکه خوشبختی نباید به دیگران وابسته باشه و شادی یه شغل درونیه.
تو یه فرهنگ فردگرایانه که تمرکز بر خودشکوفایی داره، سعی میکنن این تفکر رو برای ما تبدیل به حقیقت کنن که شادی باید از درون به بیرون مهندسی بشه نه از بیرون به درون. خوشبختی در اینه که سفر ما برای خودیابی باشه و اصل رو بر این قرار بدیم. این نوع شادی به جای وابستگی متقابل، بر استقلال عاطفی تاکید میکنه و ایدهش بر این اساسه که رضایت معنادار رو فقط میشه با جستوجوی کامل در خود و فرو رفتن در درونیترین لایههای روح و پیچیدگیهای شخصیتمون پیدا کرد. مرحلهی اول این ایده اینه که خودت رو پیدا کن و مرحلهی دوم میگه خودت باش.
نویسندهی نیویورکتایمز میگه این فلسفهی انزواطلبانه نه تنها در صحبتهای آمریکاییها دربارهی شادی خودش رو نشون میده بلکه تو نحوهی وقتگذرونیشون هم اثر داره. دیده شده که آدمهایی که این چیزها رو مطالعه کردن، دنبال این بودن که واقعا شادی انفرادی رو تجربه کنن یا تو فعالیتهایی شرکت کنن که در اون تنها هستن یا اگه تو گروه هستن تعاملی با دیگران نداشته باشن. با این هدف که هر فرد تو تجربهی عاطفی خصوصیش عمیق بشه.
تاکید بر تمرینهای شخصی به جای فعالیتهای جمعی
تمرین معنوی و مذهبی خیلی آروم از تلاشی که لازمهش فعالیتهای جمعیه به فعالیتهای شخصی تغییر کرده. با خلوتهای مراقبه در سکوت، برنامههای ذهنآگاهی (مایندفولنس) و کلاسهای یوگا که جایگزین عبادتهای اجتماعی کلیسا و مناسک جمعی شدن. صنعت خودیاری -با این اصل که جستوجو برای خوشبختی باید یک کار فردی و متمرکز بر خود باشه– هرچه بیشتر رونق میگیره و آمریکاییها بیشتر از یک میلیارد دلار در سال برای خرید کتابهای خودیاری هزینه میکنن تا بهشون تو سفرهای درونی کمک کنه. «مراقبت از خود» تبدیل به خروجی جدید شده.
در حالی که هرچه بیشتر بر جستوجوی خوشبختی در درون تاکید میشه، آمریکاییها به طور کلی زمان کمتری صرف برقراری ارتباط با دیگران میکنن. تقریبا نیمی از کل وعدههای غذایی تو این کشور، وعدههاییه که تنهایی خورده میشه. نوجوون و جوونهای نسل جدید نسبت به هر نسلی در تاریخ اخیر، زمان کمتری صرف دوستی و وقتگذرونی با دوستهاشون میکنن و تعاملات دنیای واقعی رو با گوشیهای هوشمند جایگزین کردن.
فقط هم جوونهای نیستن. آمارها نشون میده که یه آمریکایی به طور متوسط کمتر از چهار دقیقه در روز رو برای مهمونی گرفتن یا شرکت تو برنامههای اجتماعی صرف میکنه. یه آمریکایی به طور متوسط فقط نیم ساعت در روز رو صرف ارتباطات اجتماعی میکنه که این ارتباط خیلی هم ممکنه دلبخواه نباشه و شامل غر زدن و دعوا کردن هم بشه. مقایسهش کنید با سه ساعت زمانی که صرف تلویزیون دیدن میکنه یا یه ساعت زمانی که صرف آرایش کردن میکنه (یه ساعت برای زنها و کمی بیشتر از ۴۴ دقیقه برای مردها).
تحقیقات عکس این را میگویند
خوداندیشی، دروننگری و درجاتی از تنهایی بخشهای مهمی از یه زندگی روانی سالمن. ولی به نظر میرسه تعادلی در این زمینه وجود نداره. حالا دیگه خیلیها اصرار دارن که خوشبختی از درون میاد درحالی که مجموعهی گستردهای از تحقیقات تقریبا برعکس این رو میگن.
مطالعات آکادمیک دربارهی شادی پره از ناهنجاری و تناقض که بیشتر تمرکزشون روی برنامهها و ارزشهاییه که آدمها بهشون معتقدن نه واقعیتهای احساسات انسانی. ولی یه واقعیتی هست که تقریبا همهی تحقیقات به عنوان ماهیت و علت خوشبختی آدمی روش اتفاق نظر داردن و اون اینه: شادی ما به آدمهای دیگه بستگی داره. این مطالعات میگن روابط اجتماعی خوب، قویترین عامل برای یه زندگی شاد هستند و ثبات این شادی رو هم تضمین میکنن. حتی خیلی از تحقیقات نتیجه میگیرن که روابط اجتماعی «شرط لازم برای خوشبختی» هستند، به این معنی که آدمها بدون این روابط واقعا نمیتونن شاد باشن.
و برپایهی تحقیقات اگه میخوایم شاد باشیم، باید واقعاً هدفمون این باشه که زمان کمتری رو به تنهایی بگذرونیم. با وجود اینکه تو این تحقیقات یه سری از آدمها گفتن که هوس تنهایی میکنن، وقتی ازشون نمونهبرداری کردن دیدن که وقتی کنار دیگرانند، خوشحالتر از وقتیان که تنها هستن. عجیب اینکه این تاثیر نه تنها برای آدمهایی که خودشون رو برونگرا میدونن، بلکه برای آدمها درونگرا هم به همون اندازه قویه.
غیر از این، نادیده گرفتن روابط اجتماعی در واقع برای سلامتی ما هم خطرناکه. پژوهشها نشون میده که فقدان ارتباط اجتماعی خطر مرگ زودرس رو به همراه داره که اون رو با سیگار کشیدن مقایسه میکنن و اینکه تقریبا دوبرابر چاقی برای سلامتی ما خطرناکه.
با این حساب مهمترین کاری که میتونیم برای آسایش و رفاه خودمون انجام بدیم اینه که بیخیال این بشیم که «خودمون رو پیدا کنیم» یا «به درون خود برویم». در عوض تا اونجا که میتونیم باید وقت و تلاش خودمون رو صرف تقویت روابط با آدمهای اطراف بکنیم که این یه سرمایهگذاری بزرگ برای شادی بادوام خواهد بود. به قول جاناتان هایت تو کتاب فرضیهی خوشبختی شادی نه کاملا از درون میاد و نه کاملا از بیرون. شادی از تعادل میاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای نوشتن این مطلب از این منبع استفاده کردم.
ممنون از مقاله خوبتون
منم دقیقا ذهنم سمت پادکست فرضیه خوشبختی رفت جایی که میگیه روابط یکی از عوامل خوشبختی ما محسوب میشن!
ما ادمها در یک محیط اجتماعی به دنیا میاییم و دوران کودکی و نوجوانی هم اجتماعی سپری میکنیم پس طبیعیه که برای ادامه وزندگی عادی نیاز به ارتباط داریم . تجربه شخصی من اینجوری بوده خیلی از دست اورد های زندگیم رو مدیون اطرافیانم بودم کسایی که باهاشون اشنا شدم و مسیر و انتخاب دیگه ای به زندگیم اضافه کردن
روابط اجتماعی: این دقیقا یکی از مشکلات مهاجرت است. مخصوصا مهاجرت در سنین بالای ۲۵ سال. اینکه باید بتوانی با آدم های آن جامعه ی جدید ارتباط برقرار کنی و رابطه ی اجتماعی داشته باشی.
اکثر افراد در همه ی جوامع دوستان خود را از دوران نوجوانی و جوانی در مقاطع مختلف زندگی پیدا میکنند و پرونده ی حلقه ی دوستان شان در سنین قبل میان سالی (حدودا ۳۰ سالکی بنظر من) بسته میشود. و حال تصور کنید چقدر سخت خواهد بود که یک مهاجر بتواند راه به این حلقه ی دوستان باز کند.
توجه کنید که عمدتا صحبت شما با همکارتان در وقت استراحت و قهوه و غذا به اندازه ی کافی برای راه یافتن به حلقه ی دوستان موثر نیست و معمولا به جایی نمیرسد.
یک مهاجر دوستان خوب خودش را در کشورش رها کرده و اکنون چالشی خیلی بزرگتر از کار و زندگی خصوصی در پیش دارد.
در مورد ایران، اکثر مهاجران به کشورهای اروپایی با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنند. در مورد کانادا و آمریکا و آلمان وضع ممکن است کمی بهتر باشد چون تعداد ایرانیان آنجا در چند سال آخیر بشدت بالا رفته. اما بنظر من رابطه ی اجتماعی در تشکیل کلونی ایرانی خلاصه نمیشود و نیازمند روابط قوی با همه ی مردم اون ناحیه است.
مطلب شما برای همه افراد یکسان نیست،ارتباطی که توش سودمندی و فایده ای نداشته باشه،شادی هم ندارن و همون فردگرایی و شادی درونی موثرتر هست.