یک زمانی در خودم یک ضعفی شناسایی کردم. اینکه به اندازهی کافی آزمایش نمیکنم. نه فقط در برابر حرفها و ایدههای جدید بلکه حتی در برابر ابزارها و تکنیکهای تازه هم مقاومت داشتم. مساله هم فقط استفاده کردن ازشان نبود. حتی خیلی تمایلی نداشتم مثلا دربارهی روشهای متفاوت کار کردن بشنوم. مفتخر بودم به اینکه روشی دارم برای کتاب خوندن و روشی دارم برای مدیریت زمان و روشی دارم برای مدیریت وزن و روشی دارم برای پیشبردن پروژهها و میل و علاقهای به تغییر دادنشان نداشتم. نه که سرسختی و پافشاری کنم روی روشهای خودم اصلا دریچههای ورودی را بسته بودم و دربارهی چطور کار کردن چیز تازهای نمیخواندم و نمیشنیدم. یکی از دلایلی که کتاب توسعه فردی نمیخواندم هم همین بود.
نویسنده: علی بندری
برای خودت مدیر خوبی باش
مثل خیلی تغییرات دیگر، زمان و مناسبت این تغییر را هم درست یادم نیست. ولی یکی از چیزهایی که باعث شد نگاهم به این موضوع عوض شود این حرف سث گودین بود که شما حتی اگر هم واقعاً کارفرمای خودت نباشی باز رئیس خودت هستی. حرفی که در این پست قدیمی بلاگ به روشنی و قشنگی توضیحش داده. خلاصهاش این است که ما، حتی فارغ از اینکه شاغل هستیم یا نه، رئیس خودمان هستیم. یعنی بخشی از مسئولیتهای یک مدیر را در قبال خودمان داریم. باید به مسیر شغلی کارمندمان توجه کنیم. باید راضی نگهش داریم. باید به اندازهی کافی بهش برسیم و به اندازهی کافی چالش بهش بدهیم. پیام سث گودین در این پست هم مثل بقیهی نوشتههایش روشن و شفاف است. باید یاد بگیری چطور خودت را اداره کنی و کمتر چیزی هست که اینقدر مهم باشد.
از ست گودین در پادکست بیپلاس خلاصه کتاب مهره حیاتی را تعریف کردیم.
و البته که حرف حرف تازهای نیست. بخشی از هدف روانشناسی و مخصوصا روانشناسی رفتاری همین است که کمکمان کند خودمان و زندگیمان را مدیریت کنیم. هدفهایی مشخص کنیم. امکاناتمان را برای رسیدن به هدفها ارزیابی کنیم. ببینیم کمبودها کجاست و چطور باید برطرفشان کرد و دست به کار برطرف کردنشان شویم. من این را مسئولیت خودم میدانم. در کنار مسئولیتهای اجتماعی و قبل از آنها من مسئول خودم و زندگی خودم هستم. چیزی که به این حرف در ذهن من رزنانس داد یکی از حرفهای جردن پیترسون بود. قانون دوم از کتاب دوازده قانون پیترسون این است: با خودت طوری رفتار کن که انگار کس دیگری است که تو مسئولش هستی.
وقتی کاملاً متوجه این مسئولیت شدم شروع کردم خودم را طور دیگری دیدن. وقتی مسئول کسی هستیم چه کار میکنیم. برایش برنامه میریزیم و کمکش میکنیم برنامهاش را اجرا کند. به دانستهها و مهارتهایش توجه میکنیم و اگر چیزی لازم داشت که در دسترسش نبود، ابزاری، منبعی یا امکاناتی، سعی میکنیم برایش فراهمشان کنیم. و البته قدم اول هم این است که خوب میشناسیمش. وقت میگذاریم بفهمیم که کسی که مسئولش هستیم کی هست و چی میخواهد. منتها اینجا ما داریم دربارهی مرحلهی بعدی حرف میزنیم. بعد از اینکه به شناخت رسیدیم و هدف را هم شناسایی کردیم. بعدش چه باید کرد؟ میتوانیم ولش کنیم و بگوییم از اینجا به بعدش دیگر سرازیری است؟ سخت کار کن و مستقیم برو موفق میشوی؟ آخرین باری که دنیا اینقدر ساده بود کی بود؟
ایده مهمتر است یا اجرا؟
مثل بیشتر چیزهای دیگر، اینجا هم فهمیدن این قضیه یک چیز است و واقعاً دست به کار شدن چیز دیگری. چه باید کرد؟ کجا را باید نگاه کرد؟ از کی باید راهنمایی گرفت؟ فرض کن هدف من این است که نویسنده بشوم و رمانهای علمی تخیلی بنویسم که نوجوانها ازش لذت ببرند. حالا چه باید بکنم؟ در واقعیت، من همچنان کارمند بانکم. از صبح تا بعد از ظهر باید پشت باجه باشم. بعد هم که خسته میرسم خانه باید سهمم را از وظایف خانوادگی انجام بدهم. غذا درست کنم. با بچهام وقت بگذرانم. با همسرم صحبت کنم. غذا بخوریم. خانه را جمع کنیم. وقت اضافهای در زندگی من نیست. پس آرزوی من بعد از یکی دو سال ناکام ماندن میرود توی صندوق و میشود یکی از حسرتهایی که شاید بعداً و در روزگار بازنشستگی حکایتی شد برای تعریف کردن برای این و آن.
مساله این است که بیشتر وقتها چیزی که باعث موفقیت شما میشود بیشتر از اینکه بکر بودن و جذاب بودن ایده باشد این است که شما توانستی اجرایش کنی. از بین همهی آدمهایی که ایدههای درخشانی داشتند، آنهایی موفق شدند که راهی برای اجرا کردنش پیدا کردند. که راه جادویی کار کردن با منابع محدود و بین روزهای شلوغ و لابهلای همهی حواسپرتیها را پیدا کردند. کسانی که فهمیدند اجرا کردن ایده احتیاج به مهارتها و دانشی دارد که ربطی به خود ایده ندارند. اینکه چطور کار کنم؟ چطور از این زمان و منابع محدودم بیشترین خروجی را بگیرم. با چه تکنیک و ابزاری تیم درست کنم، چطور تیم را سرحال و باانگیزه نگهدارم، چطور اولویتبندی کنم، چطور نه بگویم، چطور انتخاب کنم کجا بیشتر انرژی بگذارم، چطور بهتر فکر کنم، چطور دیگران را بهتر قانع کنم، چطور بهتر گوش کنم، چطور بهتر گفتگو کنم، کی چه کارهایی را انجام بدهم، چطور امکان بروز اشتباه را در کارها کم کنم، چطور بهتر و بیشتر تمرکز کنم. این سوالها و شبیه اینها موضوع کتابهایی است که معمولاً در قفسهی کتابهای موفقیت و مدیریت و توسعه فردی طبقهبندی میشوند. خیلی از اهل فضل موقع رد شدن از جلوی این قفسهها دماغشان را میگیرند و مواظبند که کسی چنین کتابی در کتابخانهشان نبیند. من هم قبلاً همین کار را میکردم. اما الان طور دیگری فکر میکنم. قطعاً بین این کتابها هم محتوای کمارزش و بیارزش هست. قطعا نویسندههای این کتابها هم در نتیجهگیریها و تعمیمهایشان اشتباه میکنند. اما پرسشهای محوری خیلی از این کتابها برای من هم سؤال هستند و در این سالهای اخیر هرچه بیشتر کار کردهام بیشتر فهمیدهام که همفکری و مشورت این کتابها و کسانی که این کتابها بر اساس تجربههای آنها نوشته شدهاند چه منبع بزرگ و آموزندهای از راهنمایی و ایدههای مختلف هستند و یادگرفتنشان چقدر میتواند در اجرای پروژهها کمکم کنند. راستش این است که بدون این راهنماییها و بدون خواندن این کتابها من احتمالاً خیلی زودتر از اینها در برابر پیچیدگیها و مشکلات کم آوردهبودم و پروژههایی مثل چنلبی و بیپلاس همین حالا هم فراموششده بودند.
موفقها چه کار میکنند؟
اینجا من یکی از تصمیمهایی که گرفتم این بود که مدتی آدمهای موفق را بیشتر و دقیقتر مطالعه کنم. شبانهروز برای همهی ما ۲۴ ساعت است ولی میدیدم که بعضیها به وضوح در همین ۲۴ ساعتهای برابر خیلی بیشتر و مفیدتر از من کار میکنند. اگر من آدمی هستم که کار کردن برایم مهم است، که هست، بعید نیست از نشستن پای حرف این آدمها چیزی یاد بگیرم که به دردم بخورد. خواندن یک کتاب دویست صفحهای دربارهی تجربهها و توصیههای آدمهای موفق احتمالا چیزی حدود ده ساعت از من وقت خواهد گرفت. اگر در نتیجهی این سرمایهگذاری ده ساعته من فقط و فقط یک نکته یاد بگیرم که کمکم کند در بقیهی عمر فعالم پروژههایم را در وقت بهتری شروع کنم یا روزم را بهتر مدیریت کنم سود این سرمایهگذاری خیلی زود به من برخواهد گشت.
مثلاً همیشه به توانایی خودم در انجام همزمان چندین کار و مولتی تسکینگ مفتخر بودم. ولی وقتی برای اولین بار دیدم یک نفر این عادت را گذاشته بود بین دلایل کم شدن تمرکز، توجهم جلب شد. وقتی از اجرا کردن بعضی از توصیهها و تمرینهایی که در این کتابها میخواندم نتیچه گرفتم به مرور مقاومتم در به کار بستن توصیههای جدید کمتر شد. فهمیدم بعضی از کتابهایی که قبلاً طرفشان نمیرفتم دوستان و مربیان خوبی بودند که خودم را از همنشینی و مصاحبتشان محروم کرده بودم. پنج سال پیش خیلی بعید بود که من بلاگ و پادکست تیم فریس را دنبال کنم. در چشم من، مصاحبههای پرشمار با کسانی که موفق شدهاند و تلاش برای اینکه از دل حرفهای و تجربهها و قصههای این آدمها رهنمود و روشی برای کار خودمان پیدا کنیم کاری بود سطح پایین و بلندگوی چنین محتوایی بودن تنه به تنهی کلاهبرداری میزد. الان این طور فکر نمیکنم و خجالت میکشم که در روزگاری نه چندان دور افق دید چنان محدودی داشتهام.
کار کردن، چیزی تولید کردن، پروژهای را جلو بردن سخت است. منابعی مثل وقت و بودجه و توان انسانی تقریباً همیشه محدود هستند و خواستههای ما همیشه بیشتر از توانمان است. چون اگر غیر از این باشد میل به پیشرفت ایجاد نمیشود و بدون پیشرفت هم نمیشود ماندگار شد و ادامهداد. در این راه یکی از کارهای پر بازدهی که من کردهام و میکنم نگاه کردن از روی دست کسانی است که موفق شدهاند. چه وقتی خودشان شرح کارهایشان را نوشتهباشند، چه وقتی که دیگرانی با مشاهده و مصاحبه، روش روبهرو شدن آدمهای موفق با چالشها را استخراج میکنند و در شکل کتاب توسعه فردی جلویمان میگذارند. من، مخصوصا بعد از اینکه مستقیماً اثر خواندن این کتابها را در روش کار کردنم دیدم، خودم را از اینهمه راهنمایی و همفکری محروم نمیکنم.
پادکست بیپلاس قبل از هر چیزی و بیشتر از هر چیزی جایی است که من، علی بندری، دربارهی کتابهایی که خواندهام و به دردم خوردهاند حرف میزنم. فهرست اپیزودهای بیپلاس خیلی شبیه یکی از قفسههای کتابخانهی خانهی ماست. هدف بیپلاس هم نه ترویج علم است نه گسترش کتابخوانی. من هم در بیپلاس چیزی تدریس نمیکنم. خلاصه کتاب تعریف میکنم. بعضی وقتها این کتابها کتابهایی هستند که ممکن است اهل علم و مطالعه دوست نداشته باشند کسی در کتابخانهشان ببیندشان. من ولی خودم را اهل علم و مطالعه نمیدانم. دوست هم دارم همهی کتابهای کتابخانهام معلوم باشد.
عالی بود . منم قبلا هم دیدگاه رو نسبت به کتاب های توسعه فردی و … داشتم بی پلاس باعث شد دیدم عوض بشه.
دمت گرم
ممنون از شما جناب بندری عزیز. من در نوجوانی با این گونه کتابها آشنا شدم که اون موقع خیلی هم کم بود. ولی همین آشنایی تو همون دوره نوجوانی به من خیلی کمک کرد تا حس و حال بهتری نسبت به خودم داشته باشم و هنوز هم با اینکه ۴۶ سال رو تموم کردم باز هم از این کتابها می خونم . به نظر من ما آدمها مثل راننده ای که خوابه و رانندگی می کنه در حالی که خودش فکر می کنه بیداره هستیم .و این گونه کتابها یک تلنگری هستند تا ما رو از رانندگی در خواب بیدار کنن تا مسیرمون رو درست بریم.
شاد باشید
سلام جناب بندری
من هم مثل همین دوستمون که نهم مهر کامنت داده در نوجوانی با این کتاب ها تو نمایشگاه کتاب آشنا شدم. خوندنشون اون موقع به دردم نمیخورد؛ چون سودی برام نداشت و برای سنم اصلا مناسب نبود. حالا اما ۲۵ سالهام و به صورت فری لنسر کار میکنم و اوضاع کاملا متفاوته. هنوزم معتقدم خیلی از این کتاب ها واقعا به درد نمیخورن و مزخرفن؛ اما، توشون کتاب های خوبی هم هست. در واقع با خوندن کتاب های استفان گایز یا چک لیست یا کار عمیق یا اصل گرایی تونستم برتر از قبل باشم و خیلی بهتر از پس کارها بر بیام. جالب تر اینکه با خوندن این کتاب های توسعه فردی تونستم اون کتاب های مورد علاقهام رو بیشتر بخونم.
سلام جناب بندری ، با تشکر از زحمات و انتخاب های خوبتان و اینکه خیلی ها را به حوزه کتاب و کتابخوانی علاقه مند نمودید (با توجه به سرانه پائین مطالعه) . چنانچه کتابهائی در حوزه مدیریت و بازاریابی و فروش هم داشته باشید بنظرم خیلی مورد نیاز همه است . هر کسی در زندگی خودش به نوعی بلید مدیر و مدبر باشد و اینگونه کتابها با ایجاد و افزایش انگیزه میتوانند در موفقیت افراد نقش موثری داشته باشند . همواره موفق و سربلند باشید . با احترام
سلام و عرض ارادت، من معتقدم با توسعه فردی میشه رئیس جمهور آمریکا بشی حتی اگه قبلش شهروند ایرانی باشی!!!. همه عقب ماندگی ما ، خانواده ما، شهر ما، کشور ما ، مربوط به خود خود ماست، از برادر عزیز و دوست داشتی ، علی بندری که با توسعه فردی خودش گام های موثری در این زمینه برداشته ممنوم و وظیفه خودم می دونم که هرکسی که ذره ای حس کنم بشه به این سمت هدایتش کنم این رسالت رو انجام بدم.
الان من مثل گذشته شماست :)) بریم ببینیم چی میشه!
سلام
به نظرم این جمله از کامنت آقای علی در تاریخ ۹ مهر خیلی قشنگ بود:
“به نظر من ما آدمها مثل راننده ای که خوابه و رانندگی می کنه در حالی که خودش فکر می کنه بیداره هستیم .و این گونه کتابها یک تلنگری هستند تا ما رو از رانندگی در خواب بیدار کنن تا مسیرمون رو درست بریم.”
یکی از بزرگترین مشکلاتی که ما آدمها داریم اینه که نمیدونیم و نمیفهمیم که چهقدر نمیفهمیم و نمیدونیم. به قول آدام گرانت در کتاب دوباره فکر کن، ما نسبت به نابینایی خودمون نابینا هستیم.
صحبت کردن با آدمهای مختلف و آشنا شدن با عقاید متفاوت، امتحان کردن چالشهای جدید و ورود به فعالیتهای ناشناخته، مواجهه با نقاط کور در تفکرات و عقایدمون با بحث کردن درموردشون و خیلی کارهای دیگه، چیزهایی هستند که به ما کمک میکنن تا نسبت به ناآگاهی خودمون آگاه تر بشیم و بتونیم بهتر و بیشتر یاد بگیریم. 🙂