نویسنده: عباس سیدین، علی بندری
کتاب آشوب برای من مثل نشستن پای صحبت آدمی بود که دوست دارم ببینم چی میگه. من کلا صحبت کردن با آدمهای مسن و مجرب رو دوست دارم. یه همکاری دارم هفتاد و چند ساله پنجاه سال سابقه کار مهندسی در کشورهای مختلف و من سعی میکنم هفتهای یک بار با هم بریم ناهار فقط ببینم این چی میگه. درباره دنیا، درباره کار شرکت، کشور، سیاست، هرچی. چون خیلی بیشتر از من دیده و البته آدم مطلعی هم هست.
نویسنده این کتاب هم همچین شخصیتیه برای من. آدمی به اسم جرد دایموند که از زمینه تحصیلی خودش که پزشکی بوده امده بیرون رفته تو جغرافی. یکی از کسانی که جغرافی رو تبدیل کرده به یه موضوع و زمینه کاری جذاب. برای من و برای خیلیهای دیگه در سراسر دنیا. موضوعاتی رو که قبلا فقط نو کتابهای جغرافیایی و انسانشناسی بودن آورده تو کتابهایی که برای مخاطب عام نوشته میشه که ما هم میتونیم و بفهمیم. آدمیه متولد ۱۹۳۷ یعنی الان ۸۰ سال رو رد کرده. پس مرد با تجربهایه و مرد دنیا دیدهای هم هست. اهل امریکاست ولی از جوانی در جاهای مختلف زندگی کرده. در اروپا زندگی کرده وقتی بچه بوده و بعدها هم در آلمان زندکی گرده در فنلاند زندگی کرده در اندونزی در شیلی در استرالیا در بریتانیا. من همینطوری یه کی رو ببینم تو یه مهمونی تو سه تا از این کشورها زندگی کرده باشه دوست دارم باهاش حرف بزنم چه برسه به اینکه اون آدم نویسنده هم باشه و نویسندهای هم باشه که این قدر ازش چیز یاد گرفتم.
حالا این آدم آمده یه کتاب نوشته به اسم آشوب، اتفاقا درباره مشاهداتش. در یه تعدادی از کشورهایی که توشون زندگی کرده. یعنی میگه نگاه کردم دیدم بعضی از این کشورهایی که من توشون بودم یا قبل از من یا وقتی بودم یا بعد از من یه بحران بزرگی داشتن. آلمان بودم دیوار برلین رو ساختن. شیلی بودم زمانی که کشوری بود دموکراتیک و فکر میکردم چه فرق میکنه شیلی با بقیه کشورهای آمریکای لاتین و چه میدونستم ۵ سال بعد پینوشه میآد به قول دایموند هرچی رکورد نازیها نشکونده بودن میشکنه.
همسر دایموند روانپزشکه کار بحران درمانی میکرده. میگه من فکر کردم که یه کتاب بنویسم درباره ارتباط و شباهاتهای بحران درمانی در آدمها و در کشورها. آدمها با بحران چه میکنن؟ چی بهشون میگیم؟ قدمهاش چیه؟ گزینههاش جلوشون چیه؟ و این چی به ما میگه درباره کشورهایی که در بحرانهای بزرگ هستن؟
ایده جالبیه. درباره اینکه چقدر حرفهاش دقیقه و چقدر اطلاعات نادرست تو کتاب هست یه مقدار صحبت هست. روشش هم روش مطالعه موردیه (Case study). یعنی متد علمی به این معنی نیست که بگی خب میره نمونههای موافق و نمونههای غیر مشابه رو جمع میکنه. برای من بیشتر فرصت هم صحبتی با مرد دنیا دیده و باتجربهای بود که نگاه خودش رو به تاریخ و دنیا پیدا کرده. یعد داره قصه تاریخ شش کشور رو در مواجهه با بحرانهای بزرگ میگه. بعد میگه حالا ببینیم این داستان کجاش به این چهارچوب ما میخوره کجاش نمیخوره؟
بحران بزرگ در سطح کشور یعنی چی؟
بحرانی که ازش حرف میزنیم چیه اصلا؟ فرقش با مشکل چیه؟ ما زندگی میکنیم و مشکلاتی داریم و هر کدوم یه راه حلهایی یه ابزاری یه مهارتهایی برای حل مشکلات و مسالههامون داریم. ها؟ بحران ولی اون بلاییه که وقتی سرمون میاد میفهمیم آها اون مهارتها اون روشها اونها دیگه اینجا جواب نمیده. اینجا یه حرکت جدیدی لازمه. چیزی که تا حالا نداشتیم یا استفاده نکردیم. یعنی یه تلاش مضاعفی لازمه. یه زور اضافی.
و چیزی که هست این تلاشها انتخابیه. آدمها برای اینکه از یک بحران عبور کنند ناچارند یک چیزهایی را در خودشان تغییر بدن. این تغییر ممکنه تغییر نگاه و رویکرد باشه یا تغییر بعضی رفتارها و گاهی تغییر بعضی ارزشها. نکته اینجا است که این تغییرات انتخابیه. جزئیه یعنی فقط بخشهایی از زندگی و شخصیت فرد رو شامل میشه. نه کل فرد رو. آدم کمکم متوجه میشه که تا وقتی این یا اون رفتار یا رویکرد رو تغییر نده از شر این مشکل خلاص نمیشه. یک بخشهایی تغییر میکنه. تغییر کامل و زیرورو کردن، نه ممکنه و نه مطلوب. چه برای یک فرد و چه برای یک ملت. نمیشه همهچیز رو رها کرد و از نو ساخت. و مساله و چالش اصلی در یک بحران چه برای یک فرد و چه برای یک ملت اینه که بفهمه چه چیزهایی رو باید تغییر داد. چه بخشهایی از هویتش خوب داره کار میکنه و چه بخشهایی باید تغییر کنه.
ما تو پادکست بیپلاس هم چهارچوب حرف دایمون رو گفتیم هم دو تا از ۶ تا مثالش رو. درباره فنلاند و ژاپن. اینجا یه مثال دیگهاش رو هم کمی ازش جرف میزنیم. بعد اخرش چند تا نکته هم خودم اضافه میکنم. اینها مثالهای چی هستن؟ میخوایم ببینیم کشور شیلی چطوری با یه بحران بزرگ مواجه شد؟ باهاش چه کرد و کارهایی که کرد چه شباهتها و چه تفاوتهایی داره با کارهایی که آدمها در بحران درمانی میکنن یا بهشون توصیه میشه بکنن.
آغاز ماجرای شیلی
میگه سال ۱۹۶۷ که من رفتم شیلی بهم میگفتن «شیلی از دیگر کشورهای آمریکای لاتین متفاوته. توضیح میدادن که شیلی تاریخچهی طولانی از حکومت دموکراتیک داره با هرازگاهی کودتاهای کم خشونت نظامی. میگفتن شیلی مثل پرو یا آرژانتین یا کشورهای دیگه آمریکای لاتین نیست. شیلی یکی از پایدارترین کشورهای این منطقه است.» مردم شیلی بیشتر خودشان رو با اروپا و آمریکا مقایسه میکردن نه با کشورهای همسایه در آمریکای لاتین. همینها ببینین حرفهای علمی نیست دیگه. منبعی داره نمیده. میگه دوستم گفت. برخوردمون با کتاب هم باید در سطح ادعای کتاب باشه.
نویسنده میگه اما شش سال بعد از سفر من، در سال ۱۹۷۳ یک کودتای نظامی در شیلی شد که از نظر خشونت و شکنجه و خونریزی یه سور به همه زد. طی کودتای نظامی ۱۱ سپتامبر، رئیس جمهور منتخب دموکراتیک، در کاخ ریاستجمهوری خودکشی کرد. قتل و کشتار و شکنجه در مقیاس وسیع انجام شد. کلی روشهای شکنجههای روانی و همینطور تبعید راه افتاد. در خارج از کشور هم موجی از ترور مخالفان حکومت نظامی شیلی راه افتاد. یکی از این موارد حتی در امریکا بود که تا قبل از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ یکی از معدود عملیات تروریستی کشتن یک شهروند آمریکایی در خاک آمریکا بود. حکومت نظامی که با این کودتا بر سر کار آمد ۱۷ سال بر قدرت ماند.
امروز که نویسنده این کتاب رو مینویسه نزدیک سه دهه از کنارهگیری حکومت نظامی میگذره اما شیلی هنوز با میراث اون دوره دست به گریبانه. بعضی از رهبران نظامی و جنایتکارها و شکنجهگرها به زندان رفتهان اما رهبران ارشد نظامی آزاد موندن.
سوالی که نویسنده میپرسه اینه که چطور میشه توضیح داد که یک کشوری با سنت دموکراسی پایدار اینطور ناگهان تغییر مسیر داد؟ و دیگه اینکه شیلی یا کشورهای دیگه چطور میتونن با یک بخشهای تاریکی از گذشتهشان کنار بیان؟
اول یک قدری از زمینههای کودتا باید بدانیم.
تاریخ و جغرافی شیلی
شیلی جغرافیای عجیبی داره. یک نوار باریک و خیلی خیلی درازه. پهنای کشور از شرق به غرب به صورت متوسط فقط ۱۶۰ کیلومتره و طولش نزدیک به ۴۸۰۰ کیلومتر. عرض کشور اندازه فاصله تهران قمه طولش بیشتر از فاصله رشت تا نایروبی. اینقدر درازه یعنی. بعد همسایه هم خیلی کم داره. مرز مشترک کم داره کلا. تمام غرب و جنوبش دریاست در شمال اون نوک یه مرز کوتاهی داره پرو که وسط بیابونه یک بیابون خشک از خشکترین صحراهای دنیا و شرقش هم یک مرز درازی داره با آرژانتین در یک قسمت کوههای آند Andes Mountains اون رو از آرژانتین جدا کرده و در قسمت دیگه، شمال شرق هم مرزی با بولیوی که در همون صحرای خشکیه که مرز پرو هم هست. تنها جنگهای خارجی که شیلی از زمان استقلالش داشته با همین همسایههای شمالیش بوده.
البته کشاورزی و زندگی و جمعیت و اینها اینطوری پراکنده نیست اتفاقا خیلی هم متمرکزه در همون دره مرکزی اطراف سانتیاگو. این جغرافیا و همینطور یکدستی قومیتی شیلی کمک کرده که شلی پایدار باشه. یک دستی هم به خاطر اینه که بیشترشون اسپانیاییهایی بودن که اول اومدن و موندن و خیلی از جاهای دیگه یا از بومیها کسی نبوده و نیومده و قاطی نشده. اینها تفاوتهای شیلی با کشورهای دیگر منطقهی آمریکای لاتین است. وضع کشور هم خوبه از کشاورزی و ماهیگیری و معادن و صنعت.
یعنی چی؟ یعنی جغرافیایی و جمعیتی و تاریخی یک دسته تقریبا شیلی. و البته یه تفاوتی هم داره این جاهایی که اسپانیاییها مستعمره کردن با اون کانادا و امریکا که انگلیسیها مستعمره کردن و این هم در شیلی بارزه اینکه در شیلی و خیلی جاهای دیگه آمریکای لاتین زمین دارهای بزرگ درست شدن. زمینها دست یه طبقه کوچک ولی قدرتمندی افتاد. برعکس آمریکای شمالی که کلی زمین دار جزء پیدا شدن و شد بذری برای دموکراسی. این جاها قدرت متمرکز درست شد. بعد خب دنیا عوض شد. طبقات مختلف گروههای مختلف سهمی از قدرت میخواستن. این شد که در قرن بیستم شیلی هم قانون اساسی جدیدی پیدا کرد که رییس جمهور داشت و کنگره و سنا و تفکیک قوا. سیستم هم اینطوری بود که دولت شیلی در طول تاریخ مدرنش به صورت تناوبی بین دولتهای راستگرا و چپگرا دست به دست میشد. همیشه یک اقلیت راستگرای قرص و محکم بود و یک اقلیت چپگرای قرص و محکم و یک جناح میانه. و بسته به اینکه در هر انتخابات این بخش میانه به کدام طرف متمایل میشد قدرت به چپ یا راست متمایل میشد. در هر کدام از این جناحهای راست و چپ هم شاخهها و زیرشاخههای میانهروتر و افراطیتر وجود داشت.
مثلاً در جناح چپ یک گروه میانهرو بود (از جمله شامل کمونیستهای ارتدوکس) که برنامهی کاریشون این بود که از طریق روشهای قانونی و بر اساس قانون اساسی اهدافشان رو دنبال کنند. یک شاخه هم چپهای رادیکال بودند که به دنبال تغییرات انقلابی بودند. به صورت عمده هم تا ۱۹۷۳ ارتش فاصلهاش رو از این رقابتهای سیاسی در شیلی حفظ کرده بود و معمولاً هم اتفاقی که میافتاد این بود که کاندیدایی رای میآورد که جزو گرایش میانهرو راست یا میانهرو چپ بود.
دههی هفتاد شیلی تغییر کرد
از دهه هفتاد میلادی ولی شیلی عوض شد. عوض شد و در این عوض شدن دو تا شخصیت جدید اومدن در بالاترین موقعیتها در شیلی. یکی چپ و یکی راست هر دو افراطی و هر دو با کارنامه ای پر از کارهایی که نمیشه فهمید چرا کردن واقعا. یکی آلنده یکی هم پینوشه.
آلنده از طبقهی متوسط به بالا، پولدار، ایدهآلیست و از جوانی و دورهی دانشجویی یک کمونیست بود و یکی از موسسان حزب سوسیالیست شیلی؛ یکی از گروههای تندروتر جناح چپ شیلی. البته اینکه میگیم تندروتر در مقیاس شیلیه وگرنه همین حزب سوسیالیست در مقیاس کمونیستهای کشورهای دیگر خیلی هم نرم و میانهرو محسوب میشد.
۱۹۷۰ آلنده رای آورد و رای شکنندهای هم آورد. ۳۶٪ رای آورد رقیبش ۳۴٪. علیرغم اینکه آلنده آدم ملایمی بود و از نظر سیاسی هم خیلی تندرو محسوب نمیشد اما انتخاب شدنش بلافاصله حساسیت آمریکا رو برانگیخت.
دلیلش این بود که آلنده و حزبش گفتن هدفمون ایجاد دولت مارکسیستی در شیلیه. چشماندازی که از یک طرف نیروهای دستراستی و میانهرو شیلی رو حسابی ترسوند و از طرف دیگه دولت آمریکا رو.
این همون زمانیه که شوروی داره سعی میکنه تا حضور و نفوذش رو برای مقابله با آمریکا در همهجا گسترش بده. بمب اتمی و بمب هیدروژنی و موشکهای بینقارهای ساخته. بدتر از همهی اینها برای آمریکا این بود که فیدل کاسترو در کوبا بیخ گوش آمریکا حکومت کمونیستی برپا کرده بود. واکنش آمریکا به این تحرکات و مخصوصاً بعد از بحران موشکی کوبا این بود که دیگر تشکیل یک حکومت کمونیستی را در نیم کرهی غربی نمیخواست بپذیره.
خب این وضعیت ژئوپولتیکیه در چنین وضعیتی آلنده چه سیاستهایی در پیش گرفت؟
با اینکه آلنده میدونست که رای شکنندهای آورده و جناح راست و ارتش در داخل، و آمریکا در خارج حساسیت ویژهای روش دارن یک سری سیاستهای خیلی تندوتیز اجرا کرد. اول اینکه صنایع مس شیلی رو که تحت مالکیت آمریکا بود ملی اعلام کرد؛ بدون اینکه پرداختی به امریکاییها داشته باشد. توضیح و توجیهش هم این بود که این سودی که آمریکا از این منابع تا الان برده برایش کافیه. بعضی کسب و کارهای بزرگ و بینالمللی دیگه رو هم ملی کرد. کاسترو رو به شیلی دعوت کرد. دیداری که پنج هفته طول کشید و کاسترو با یک کاروان همراهان مسلح به شیلی آمد و حتی یک اسحلهی اتوماتیک به آلنده هدیه داد. برنامهی تثبیت قیمتها و قیمتگذاری دولتی به راه انداخت حتی برای چیزهایی در حد بند کفش. یعنی اقتصاد بازار آزاد شیلی رو برد سمت برنامهریزی و کنترل مرکزی دولتی.
نتیجهی این سیاستها یک آشوب اقتصادی شدید بود به همراه ابر تورم و کاهش سرمایهگذاریهای داخلی و خارجی تا جایی که کار به سهمیهبندی اقلام مصرفی و حتی آب و غذا هم رسید. حتی کارگران هم که طرفداران طبیعی آلنده محسوب میشدن به صف مخالفان پیوستن. مخصوصاً کارگران صنعت مس که از سیاست ملیسازی متضرر شده بودن. نویسنده میگه تا همین امروز هم درست روشن نیست که چرا آلنده چنین سیاستهایی رو در پیش گرفت. اینها حتی با رفتار ملایم و منش شخصی آلنده هم جور در نمیآمد.
نتیجهی همهی اینها کودتای ۱۹۷۳ بود. ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ هر سه شاخهی نیروهای مسلح شیلی همزمان کودتا کردن. آمریکا و CIA از اول مدام مخالفان آلنده رو تقویت میکردن و حرف و ماجرا دربارهی نقش آمریکا در این کودتا زیاده. اما نویسنده میگه که حتی آمریکاییهایی که نقش CIA رو در شیلی افشا کردهان با این موافقند که کودتا رو خود شیلیاییها اجرا کردند نه CIA. نیروی هوایی کاخ ریاستجمهوری رو بمباران کرد و آلنده با همان اسلحهای که کاسترو بهش هدیه داده بود خودکشی کرد.
کودتا شد و پینوشه آمد
گروههای دست راستی و میانهرو از کودتا حمایت کردن و تصور عمومی هم این بود که این کودتا یک دورهی موقتیه و ارتش نهایتاً یکی دو سال بعد کنار میره و روند قانونی دوباره برقرار میشه. هیچ کس فکرش رو نمیکرد که این داستان ۱۷ سال طول بکشه. کسی هم که به رهبری رسید اصلاً جزو برنامهریزهای اصلی ماجرا نبود: ژنرال آگوستو پینوشه. همان زمان کودتا هم پینوشه پیر حساب میشد (ارتشی ۵۸ سالهای بود) اما وقتی زمانش شد که پینوشه کنار بره این کار رو نکرد. به جایش یک دورهی خونین و تاریکی در تاریخ شیلی راه انداخت.
نویسنده میگه نه همراهان پینوشه، نه CIA و نه هیچ کس دیگر فکرش رو هم نمیکرد که پیوشه چنین موجودی از کار در بیاد. خونریز و خشن و در عین حال با تصویر یک پیرمرد کاتولیک با ایمان. از برگهای تاریک تاریخ قرن بیستمه حکومت پینوشه.
شخصیت پینوشه حتی از آلنده هم معماییتره. شاید بشه یک توضیحاتی برای رفتار آلنده پیدا کرد، اما واقعاً هیچ توضیحی برای رفتار پینوشه وجود نداره. جرد دایموند این رو میگه.
پینوشه عملاً هر کسی رو که ربطی به جناح چپ داشت محو کرد اون هم به خشنترین وضع ممکن. پنج هفته پس از کودتا پینوشه شخصاً دستور داد که یک گروه نظامی راه بیفته در شهرها و زندانیهای سیاسی و معارضان و بکشه هرکسی رو که ارتش نتونسته بود از مخالفان بکشه. این به کاروان مرگ معروف شد. هرگونه فعالیت سیاسی ممنوع شد و کنگره تعطیل شد.
چند وقت بعد پینوشه یک سازمان اطلاعات تازه به راه انداخت به اسم DINA که حتی با استانداردهای سازمانهای امنیتی دیگه هم باز خشن محسوب میشد. شبکهای از کمپهای تنبیهی، روشهای تازهی شکنجه و محو و سربهنیست کردن آدمها. استفاده از سوءاستفادههای جنسی برای اطلاعات گرفتن و هر کابوس دیگهای که حتی فکرش رو نمیشه کرد.
چطور شد که یک کشوری که در منطقهی خودش جزو کشورهای باثبات بود اینطور به قعر آشوب و خشونت کشیده شد؟ نویسنده میگه شاید بخشی از دلیلش این بود که طی یک فرآیند تدریجی مصالحهی سیاسی Political compromise از بین رفت. در یک فرآیند سیاسی هیچ کس به دقیقاً چیزی که میخواد نمیرسه اما همه کم وبیش راضی میشن.
این وضعیت به تدریج در شیلی از دست رفته بود. جامعه به تدریج دو قطبی شده بود. چپها تندروتر و راستها تندروتر شده بودند. این باز به نوبهی خودش امکان یک مصالحهی سیاسی را کمتر میکرد. انگار یک چرخهی معیوب درست کرده بود.
تحولات بعدی اقتصادی و سیاسی این داستان مفصل و خواندنیه اما اینجا نمیخوایم واردش بشیم. این ماجرا هم مثل هر موضوع تاریخی دیگر جنبههای مختلف و پیچیدگیهای زیادی دارد اما موضوع بحث ما اتفاقاً بعد از این ماجراها شروع میشود. بعد از اینکه حکومت نظامی پس از ۱۷ سال کنارهگیری کرد و روند دموکراتیک دوباره به راه افتاد.
شیلی با این گذشتهی پر از خشونت چه کرد؟
حالا سوالی که پیش روی مردم شیلی قرار داشت این بود که چطور با این گذشتهی تاریک، با این حجم خشونت و جنایت روبرو بشیم. چه راهی پیش بگیریم که به یک آیندهی بهتر منتهی بشه. نه یک چرخهی خشونت دوباره؟
تا سال ۱۹۸۸ پینوشه مدام با تغییراتی در قانون حکومت خودش رو تمدید میکرد تا اینکه در ۸۸ درنتیجهی مجموعه تحولات داخلی و توجهات بینالمللی به انتخابات شیلی و اشتباههای محاسباتی پینوشه، به طور غیرمترقبهای شکست خورد. انتخابات برای تمدید دورههای ریاستجمهوری بود که رای نیاورد و حالا راه باز شده بود که در انتخابات ریاست جمهوری بعدی پینوشه کنار بره. باید به این هم توجه کنیم که در همین انتخاباتی که پینوشه شکست خورد همچنان ۴۲ درصد به پینوشه رای داده بودن.
کمپین چپگرایی که به No! Campaign معروف شده بود خودش از ۱۷ گروه متفاوت تشکیل شده بود. حالا این کمپین باید به یک تصویری از آینده میرسید. قرار بود که اون وضعیت عدم مصاحلهی سیاسی که شیلی رو به اینجا رسونده بود درمان کنن.
مخالفان پینوشه دنبال چی بودن؟
هم شیلیهای داخل و هم کسانی که در دورهی پینوشه از کشور رفته بودن سالها فرصت داشتن تا شاهد تحولات سیاسی در کشورهای میزبان باشن و ببینن که چطور سوسیالیستها، کمونیستها و دیگر گروههای چپگرای کشورهای اروپایی دارن عمل میکنن. اونهایی که به اروپای شرقی رفته بودن شاهد بودن که ایدهآلهاشون، آرمانشهر موعود درست نکرده. اونهایی که به کشورهای اروپای غربی رفته بودن هم شاهد دموکراسیهای سوسیال متعادلتری بودن که درنتیجهاش استاندارد زندگی بالاتر و فضای سیاسی آرامتری ایجاد شده بود. نتیجه این بود که چپهای شیلی مجموعاً میانهروتر شدن و بیشتر به این سمت رفتن که اهدافشون رو از طریق مذاکره و مصالحه و روند قانونی پیش ببرن. یعنی درست همون چیزی که در دورهی قبل از کودتا به تدریج از دست رفته بود.
کمپین چپگرای برندهی رفراندوم با یک مسئله مواجه بود. باید میانهروها و دست راستیها رو قانع میکرد که لازم نیست از دولت چپگرای بعدی بترسن که نکنه همون کارهای آلنده رو تکرار کنه. چپها با میانهروها ائتلاف کردن و توافق کردن که اگر این ائتلاف در انتخابات ریاست جمهوری برنده بشه (که شد) میگذارن در این ائتلاف، ریاست جمهوری به صورت تناوبی به چپ و میانهرو دست به دست بشه و همینطور توافق کردن که اگر برنده شدن میگذارن اولین رئیسجمهوری از حزب دموکرات مسیحی باشه.
چپها این توافقهارو کردن چون فهمیده بودن این تنها راهیه که میتونن به صورت آروم به قدرت برگردن و کل کشور دوباره درگیر یک چرخهی خشونت نشه.
اتحاد چپها و میانهروها چهار دوره ریاست جمهوری پیاپی رو برد تا ۲۰۰۶. دو رئیس جمهوری اول از دموکرات مسیحیها بودند و دوتای بعدی سوسیالیست؛ منجمله اولین رئیسجمهور زن شیلی که پدرش در دورهی پینوشه زندانی و شکنجه هم شده بود. سال ۲۰۱۰ گروههای دست راستی برنده شدن. سال ۲۰۱۴ سوسیالیستها و سال ۲۰۱۸ دوباره دست راستیها.
این یعنی بعد از پینوشه شیلی دوباره برگشت به یک دموکراسی که درش انتقال قدرت به آرامی اتفاق میافته و همه حواسشون به همکاری و مصالحهی سیاسی هست. همون چیزی که هنوز هم در آمریکای لاتین نادره. شرایط اقتصادی شیلی هم در این سالها به تدریج بهتر شد. فقط در یک آمار، متوسط درآمد در شیلی در سال ۱۹۷۵ معادل ۱۹ درصد متوسط درآمد در آمریکا بود. در سال ۲۰۰۰ این رقم به ۴۴ درصد رسید. البته همچنان مشکلات جدی هست، نابرابری زیاده، تحرک اجتماعی کمه و خیلی مشکلات جدی دیگه.
با جنایتهای پینوشه و طرفدارانش چه کردن؟
پینوشه چی شده بود؟ بالاخره آدمی که اون همه جنایت کرده از قدرت کنار رفته دیگه. چی کارش کردن؟
این تحولات اتفاق افتاد اما پینوشه همچنان فرمانده نیروهای مسلح باقی موند.
وقتی که هنوز در قدرت بود یه قانونی تصویب کردن که مقام سناتوری مادام العمر گرفت. کتاب از قول یکی میگه فکر کن هیتلر بعد از اون همه جنایت شکست بخوره ولی خودکشی نکنه، فقط از قدرت بره کنار. اون هم نه کامل، همچنان فرمانده کل قوای آلمان بمونه. بعد مخالفانش بیان سر کار. خیلی وضع عجیبیه. مخصوصا که طرف یه اقلیت ۴۲٪ هم داره که میخوانش. فقط هم از رو نتیجه انتخابات نمیگه که میخواستنش میگه نتیجه مثبتی دیده بودن از سیاستهای اقتصادیش گروه قابل توجهی از مردم.
یعنی هنوز تهدید جدی بود و این هم باعث میشد که نیاز به همکاری و مصالحه بین گروههای سیاسی بیشتر بشه. مخصوصاً این هم بود که اگرچه کمپین مخالفت با پینوشه رای آورد اما یک اقلیت بزرگی (چهل و چند درصد) همچنان در اون رفراندوم حساس، به ادامهی کار پینوشه رای داده بودن.
حتی در مسالهی پیگیری جنایتهای زمان پینوشه هم موضوع خیلی حساس بود. اولین رئیسجمهور پس از پینوشه، پاتریسیو آیلوین Patricio Aylwin خیلی با احتیاط قدم برداشت و حرف از «عدالت تا جای ممکن» میزد. گامهای مهمی برای برقراری عدالت برداشته شد اما نه یک پیگیری کامل و همهجانبه. نه بازداشت و محاکمهی همهی کسانی که در اون دورهی خونین دست داشتن. همین رئیسجمهور در تلویزیون تقریباً در حالت گریه از طرف دولت شیلی بابت جنایتهای گذشته از مردم طلب بخشش کرد.
حتی صحبت از محاکمهی پینوشه هم همچنان سخت بود. آخرش هم ماجرای جالبی داره این. در سفری پزشکی به لندن بازداشت شد به حکم قاضی اسپانیایی اولش هم گفتن نه آدم کشتن و شکنجه و اینها از وظایف حکومت بوده. بعد که این به جایی نرسید گفتن ایشون خیلی پیر و مریضه برای این دادگاه ها از اون به بعد هم عکسی ازش نمیذاشتن بیاد بگیرن مگر اینکه رو ویلچر باشه یه مدت حبس خانگی در بریتانیا بعد هم برش گردوندن شیلی همچین هم که رسید از رو ویلچر اومد پایین و سرحال شد. نهایتا البته پرونده دیگری در شیلی براش به جریان افتاد. هم جرایم مالی هم قتل بعد هم حبس خانگی و نهایتا هم در ۹۱ سالگی سن ۹۱ سالگی مرد. سالهای آخر را بیشتر به خاطر جرایم مالی در حبس خانگی بود و همسر و فرزندانش هم بازداشت بودند. اما آن محاکمهی تاریخی که خیلیها انتظارش را داشتند اتفاق نیفتاد.
مصالحهی سیاسی در شیلی
در طی این سالها افراد و گروههای مختلفی به خاطر مشارکت در جنایتهای دورهی پینوشه محاکمه شدهاند اما این یک روند طولانی و فرساینده و کند است. اینها ولی موضوع ما نیست. اینها حداقل مقدمیهایه که ما باید بدونیم برای اینکه حرف نویسنده رو بفهمیم.
حرف نویسنده چیه؟ اینکه شیلی با این بحران چه کرد؟ بحران شیلی چی بود؟ آقا تکلیف ما چیه با اینن جکومت پینوشه؟ با این جامعهایه که ۴۲٪ شون بعد از همه این قصهها همچنان نظرشون به طرف مثبت بود. چرا مثبت بود؟ چون عملکرد اقتصادی اون جکومت آدم کش حداقل برای گروه قابل توجهی از مردم خوب بود. برای ما از این فاصله تاریخی جغرافیایی شاید جوابش راحت باشه. بله بدیهایی داشت خوبیهایی هم داشت. اما وقتی شما یک رفراندم بله خیر بذاری جلوی مردم دیگه نمیشه گفت بله اما نه البته. دو تا جواب داری. بله یا نه. و در جواب ۴۲ ٪ گفتن اره. و نکته اینه که بین اونایی که هم زمان آلنده رو دیدن هم پینوشه رو این گرفتاری بزرگتر و مهمتره. یک معضل و معمای اخلاقی بزرگ.
نویسنده میگوید شیلیاییها هنوز با این معضل و معمای اخلاقی مواجهان که چطور سویههای مثبت و منفی این ماجرا را در کنار هم بسنجند. یک جواب ساده این است که اصلاً چرا جنبههای مثبت و منفی را بسنجیم؟ چرا تایید نکنیم که آن دولت نظامی هم جنایت کرد و هم از نظر اقتصادی توانست تغییرات مثبتی را تا حدودی ایجاد کند؟ و باز باید یادآوری کنیم که در آن رفراندوم حساس ۴۲ درصد همچنان به پینوشه رای داده بودند و هنوز هم بخش مهمی از جامعهی شیلی درک و خاطره و نظر در مجموع مثبتی نسبت به دورهی پینوشه داره.
این خیلی معضل بزرگیه. خیلی. باز برای مقایسه شما فکر کن آلمان نازی که اون هم تو کتاب بررسی میشه وقتی شکست خورد و جمع شد بساط هیتلر خیلی از رهبرانش خودکشی کردن یا محاکمه شدن. بله همچنان آلمانیهایی بودن که ته دلشون حامی نازیها بودن. اصلا نازی بودن ولی کسی نمیتوسنت آزادانه دفاع کنه از نازیسم. در شیلی اون جنایتکاران همچنان در قدرت بودن بعضیهاشون فرماندهان نظامی بودن. نه به اندازه و مدت اندونزی که یکی دیگه از مثالهای کتابه. توی اندونزی همچنان ۵۰ سال بعد از جنایتها جنایتکاران در قدرتن. اما مردم در شیلی با تمام وجود فهمیدن که شیلی برای همه شیلیاییها یعنی چی؟ یعنی شیلی برای همه شیلیاییهایی که بله متاسفانه بعضیهاشون هم جنایتکار جنگی هستن.
این همون مسئلهی مصالحهی سیاسیه که نویسنده میگه یک زمانی در نظام سیاسی شیلی از دست رفت و حالا انگار همه دارند دست به عصا راه میرن که از دست دادنش دوباره تکرار نشه.
الگوهای حل بحران از دید جرد دایموند
اگر برگردیم به اون مدل بحراندرمانی نگاه کنیم اینجا هم در مورد شیلی میتونیم الگوهای آشنایی تشخیص بدیم:
هم در سطح اقتصادی و هم در روند سیاسی یک تغییرات عمدی در شیلی اتفاق افتاد. همین که گروههای سیاسی آگاهانه و عمدی تلاش کردن و میکنن که با هم کار کنن. خیلی تغییر بزرگی بود. کامپرومایز کردن. امتیاز دادن و گرفتن. یعنی شما با اینکه قدرت داری ولی حاضر باشی از یه سری چیزایی کوتاه بیای.
شاید جون یه بار با آلنده تا ته اون خط رفتن یه بار با پینوشه تا خیلی خیلی ته اون یکی خط. مقایسه نیست اینها. قابل مقایسه نیستن. حرف اینه که جامعه یه جایی فهمید اینطوری نمیشه. یا اینکه دولتهای بعد از پینوشه بخش مهمی از سیاستهای اقتصادیش رو که در راستای بازار آزاد بود ادامه دادن. این خیلی مهمه. دقت کنیم. تا قبلش همیشه بین اینکه اقتصاد دولتی باشه یا دولت واسته بیرون دعوا بود. یه خط در میون بود. بعد پینوشه امد و دخالت دولتی در اقتصاد کم شد. این کتاب اقتصادی نیست ما وارد سیاستهای اقتصادی و فریدمن و شیکاگو بویز و اینها نمیشیم. ساعتها میشه حرف زد که جاش اینجا نیست. چون تمرکز این ویدیو چیز دیگریه. همین رو میگیم که علی رغم این تغییر سیاسی اساسی، دولتهای بعد، سیاستهای اقتصادی اون دولت رو کمابیش ادامه دادن. به این فکر کنیم.
سوسیالیستها اومدن در قدرت ولی سیاستهای دولت نظامی دست راستی پینوشه رو کنار نگذاشتن. اینها از جنبههای بحران درمانیه؛ همان «تغییرات انتخابی» یا «تغییرات جزئی» یعنی فرد تشخیص بده که تغییر دادن بعضی چیزها ناگزیره. این رو در مثال فنلاند دیدیم، در ژاپن هم دیدیم و اینجا در شیلی هم میبینیم.
این تغییرات انتخابی بعد از دورههای عدم اطمینان اتفاق افتاد. دورههایی که با مشاهدهی نتیجه روشن شد که روشها و ایدههای قبلی جواب نمیده. این همون ارزیابی صادقانه از خود داشتنه. اینکه برآیند نظرات مردم یک کشور به این سمت بره که واقعیتهای جغرافیایی، تاریخی و جمعیتی خودش رو درک کنه. بدونه که این واقعیتها چه امکانهایی براش ایجاد میکنه و چه محدودیتهایی.
نکته اینه که خشونتهای دورهی پینوشه بهراحتی میتونست گروههای سیاسی مخالفش را به سمت رادیکالتر شدن ببره. روندی که کاملاً هم قابل درکه و چیز عجیبی نیست. اما این اتفاق نیفتاد درست به این دلیل که متوجه شدن راه خروج از این بنبست میتونه چیز دیگهای باشه و اگر قرار باشه اونها هم همان رفتار پینوشه رو اینبار در جهت معکوسش انجام بدن کار ممکنه به کجاها بکشه. مخصوصاً که همچنان یک اقلیت انکارناپذیری طرفدار پینوشه بودن.
از تاریخ چی میشه یاد گرفت؟
چی میشه از تاریخ یاد گرفت؟ بعضیها میگن هیچی. هر چی رو شما بگی میگن البته اونجا اینش با این فرق میکرد، پس از مقایسه و تشبیه نتیجهای نمیشه گرفت. اما بعضیها هم مثل جرد دایموند میگن هم از کنار هم دیدن کشورها و آدمها میشه چیز یاد گرفت. مخصوصا از تماشای اینکه کشورها چطوری بحرانهاشون رو مدیریت کردن. اون هم بحرانهایی در این سطح رو. چه تمهای مشترکی میشه پیدا کرد بین این تجربهها علیرغم همه تفاوتها و سادهسازیها و تعمیمها. این تمها رو که کتاب توضیح میده یکیش پذیرش اینه که ما بحران داریم. نه اینکه قربانی هستیم. نه اینکه همه بد ما رو میخوان همسایه هامون علیه ما هستن اینها کمکی نکرده بهشون. پذیرش بحران یه قدم بزرگ مشترکه انگار. یه چیز مشترک دیگه اینه که فکر نکردن که نه همه چی خرابه همه چی رو باید عوض کرد باید بکوبیم از نو بسازیم. همونطور که درباره آدمهای بحران زده هم این ممکن نیست درباره کشورها هم نیست. به جاش اومدن گفتن اون مشکل اساسی ما اون ابر بحران ما اینه. اینو جدا کنیم و بهش بپردازیم. این وسط یه چیز مشترک هویت ملی قوی هم تو بعضی از نمونهها معلومه که کمکشون کرده. یا الگو گرفتن از بقیه، اینکه بقیه کشورها چطوری مشکل مشابه رو حل کردن و مستقیما ازشون درس و کمک گرفتن.
یه تم مشترک جالب دیگه هویت ملیه. یه کشورهایی مثل اندونزی که کتاب دربارهاش حرف میزنه اینها کشورهای جوانی هستن و باید این هویت ملی رو بسازن کشورهایی مثل استرالیا که کتاب از اون هم مفصل میگه باید هویت ملی رو بازنگری کنن توش دوباره تعریف کنن یه کشورهایی هم مثل ژاپن که تو پادکست ازشون گفتیم یا شیلی که اینجا کمی داستانش رو گفتیم اینها هویت ملی رو داشتن و حفظ کردن و ازش استفاده کردن در عبور از بحران.