از دیوید بروکس دو خلاصه کتاب در پادکست فارسی بیپلاس شنیدیم. خلاصه کتاب جاده شخصیت در اپیزود ۱۶ و خلاصه کتاب کوه دوم در اپیزود ۳۲. بروکس در هر دوی این کتابها از دروغهایی میگوید که فرهنگ امروز تحویل ما داده و میدهد. او در بخشی از کتاب جاده شخصیت از عواقب و پیامدهای دروغهای فرهنگی و انواعش حرف میزند. یکی از این دروغها شایستهسالاریست. در این پست نگاهی کردهام به تاثیری که منطق شایستهسالاری روی فرزندپروری میگذارد. تاثیری که اثراتش را بچهها به دوران بزرگسالی میبرند.
نویسنده: عباس سیدین
نخبهگرایی و شایستهسالاری در نظر اول اهداف و ایدههای خوب و معقولی به نظر میرسند. در عمل هم در موارد زیادی شایستهسالاری شاید بهترین روش برای نظم و نظام دادن به امور باشد. اما آیا منطق شایسته سالاری همهجا جواب میدهد؟ ما واقعا باید همهی جنبههای زندگیمان را بر اساس شایستهسالاری هدایت و کنترل کنیم؟ چه جنبهها و روابطی در زندگی ما هست که باید با معیارهای دیگری به آنها نگاه کنیم؟
یکی از چیزهایی که در چند دههی اخیر تغییرات جدی کرده نوع روابط والدین و فرزندان و همینطور روشهای فرزندپروری است. برای درک این تغییر به آمار و ارقامی که آقای بروکس ارائه میدهد نیازی نیست. خود ما هم با نگاهی به زندگیهایمان و به خانوادههای اطرافمان میتوانیم این تغییر را ببینیم. بچهداری و بزرگ کردن بچه یا به زبان امروزیش فرزندپروری، یک پروژهی عظیم، پیچیده، پرهزینه و سخت است. تمام زندگی والدین به نتیجهی این پروژه بستگی دارد. موضوع این پروژه چیست؟ ساختن فرزند موفق؛ ساختن کسی که در جامعهی شایستهسالار بتواند به مدارج هرچه بالاتر برسد. به زبان آقای بروکس در کتاب جاده شخصیت یعنی ساختن یک آدم شماره یک!
دو روی یک سکه
دیوید بروکس میگوید این نگاه تازه یا نسبتاً تازه به فرزندپروری دو ویژگی مهم دارد که خیلی هم نمیتوان آنها را از هم جدا کرد:
-
اول اینکه بچهها تا سرحد مرگ ستایش میشوند.
با کاهش تعداد بچهها در خانوادهها -که خودش دلایل متنوعی دارد- انگار ارزش هر بچه، یا ارزش سرمایهگذاری روی هر بچه، به صورت خیرهکنندهای بالا رفته. انگار والدین همهی تخم مرغها را در سبد همین یک یا دو بچه گذاشتهاند. بچهها مدام ستایش میشوند. هر بچهای خاص و ویژه است.
-
دوم اینکه بچهها تربیت نمیشوند، بلکه ساخته و پرداخته میشوند.
هر خانواده زمان و هزینهی قابل توجه و رو به رشدی را به پرورش و گسترش انواع استعدادها و تواناییهای فرزندش اختصاص میدهد.
این دو موضوع، که به هم مربوط هم هستند و هر کدام دیگری را تقویت و تشدید میکند عواقب و پیامدهایی دارد که آقای بروکس دربارهی آنها به ما هشدار میدهد.
دوستت دارم تا وقتی که…
ترکیب ستایش بیحد و حصر، و سرمایهگذاری و پرورش گستردهی تواناییها اثراث پیشبینی نشدهای دارد. ستایش و موفقیت در هم تنیده میشوند. بعضی والدین خودآگاه یا ناخودآگاه ابراز عشق و محبتشان را به این موفقیتها وابسته میکنند. پدر و مادرهایی را میبینیم که با شعف و اشتیاق بچه را از این کلاس به آن باشگاه ورزشی و به آن تمرین هنری میبرند. اما این شعف و اشتیاقشان با کوچکترین شکستی به خشم تبدیل میشود. یا وقتی فرزند از هرکدام از این فعالیتها ناراضی باشد با سرخوردگی والدین و عذاب وجدان روبرو میشود.
والدین نسلهای قبلی خیلی سرراست میگفتند که بچهی حرف گوش کن را میپسندند. والدین امروزی در زبان میگویند دوست دارند بچههایشان مستقل فکر کنند. اما میل به حرف گوش کردن، میل به دنبال کردن و مطابق ایدهآلهای والدین بودن محو نشده و نمیشود. در نتیجه معنی «دوستت دارم» دیگر عوض میشود. معنیش این میشود که «دوستت دارم اگر…» یا «دوستت دارم تا وقتی که…».
این نگاه باعث میشود در پشت این شایستهسالاری سایهی مخوف یک ترس همیشگی پنهان باشد. این ترس که اگر من به عنوان فرزند، مطابق خواستهها و ایدهآلهای والدینم نباشم، یا اگر موفق نباشم، یا اگر در چیزهایی که آنها میخواهند موفق نباشم دیگر من را دوست نخواهند داشت. چون دوستم دارند تا وقتی که… .
حالا دیگر بچهها با این ایده بزرگ میشوند که هیچ عشقی در جهان پایدار نیست. هیچ نقطهی امنی در دنیا وجود ندارد. دنیا جای ناامن و پر از ترسی است که باید برای پیدا کردن ذرهای عشق و محبت هر کار که لازم است بکنی.
قرار بوده عشق والدین به بچهها یک عشق بیقیدوشرط باشد؛ موهبت و نعمتی که خریدنی نیست و برای کسبش هم نیاز به تقلا نیست. اما فشارهای اجتماعی و فرهنگی موفقیت این رابطه را هم به محاسبات موفقیت مبتلا کرده. نتیجهی این تغییر درد و رنج کودکانی است که با حس ناامنی و عدم اطمینان بزرگ میشوند. با حفرههایی در قلبشان. و میراث این رابطههای با عشق مشروط را به دنیای بزرگسالی میبرند. بروکس از این حرفها نتیجه میگیرد که بهتر است در ارتباط با فرزندان از منطق شایستهسالاری پیروی نکنیم. شایسته سالاری همه جا جواب نمیدهد.