ما معمولا گذشته رو پشت سرمون فرض میکنیم. مثلا میگیم «اتفاقی که از سر گذروندیم» یا «خطر از بیخ گوشم گذشت.» برای آینده هم به مقابلمون اشاره میکنیم مثلا میگیم «روزهای پیشِرو» یا «چشمانداز آینده.» اما مردمی ساکن در میانهی کوههای آند آمریکای جنوبی برعکسه اشارهشون. وقتی دربارهی زمان گذشته صحبت میکنن به سمت جلو اشاره میکنن و وقتی دربارهی آینده حرف میزنن اشارشون به پشت سرشونه. از یک لحاظ هم منطقیه چون ما گذشته رو دیدیم و برای همین جلو رومون و مقابل چشممونه اما از آینده خبری نداریم و برای همین هم پشت سرمونه. مرگ هم همینطوره.
مرگ پشت سرمونه، آیندهی دور یا نزدیکی که ازش خبری نداریم. ما زندگی رو میبینیم که مقابلمونه و چون پشت سرمون رو نمیبینیم براش آماده نیستیم و راحت غافلگیرمون میکنه. میدونیم یه جایی اون پشت هست اما همین قدر مبهم. توی این لحظههای غافلگیری معمولا پزشکها کنارمونن. البته متاسفانه اونها هم آمادگیشون خیلی فرقی با ما نداره. آتول گوانده به عنوان یک جراح متخصص سرطان میگه بهتره این غافلگیری رو کم کنیم. راه حل اینه که همه بیشتر و بیشتر دربارهی مرگ حرف بزنیم. گوانده میگه برای اینکه بتونیم این مکالمههارو شروع کنیم باید حواسمون به پنج تا نکته باشه. چه به عنوان بیمار و سالمندی که با مرگ مواجه میشیم یا به عنوان پزشک، یا همراهان بیمار و سالمند.
نویسنده: بهجت بندری
۱- پزشکها پذیرش مرگ رو سختتر میکنن
پزشک معمولا کسیه که باید به بیمار خبر بده لحظههای پایانی زندگیش نزدیکه. اما پزشکها راه و روش این کار رو بلد نیستن. برای همین هم دست به دامن امید واهی میشن و بیمار رو وارد پیچ و خم کماثر روشهای درمانی دردناک و سختی میکنن که از ابتدا هم میدونن نتیجهای نداره.
گوانده میگه برای اینکه پزشک بتونه درباره مرگ صحبت کنه باید اول خیلی دقیق مرگ و زندگی رو تعریف کنیم. وقتی اکسیژن به مغز نرسه میگیم مرگ اتفاق افتاده. این یه تعریف خیلی سادهاس که میگه با پیش اومدن چه اتفاقی توی بدن مرگ پیش میاد.
در مقابل مرگ هم زندگیه. اما تعریف زندگی برای ما به سادگی مرگ نیست. زندگی تعریفش شخصی میشه. اگر صرفا اکسیژن به مغزمون برسه و از نظر پزشکی زنده باشیم این زندگی برامون کافیه یا چیزهای دیگهای از زندگی میخوایم. این چیزیه که باید بهش فکر کنیم و پزشک دربارش باهمون حرف بزنه.
۲- زندگی مبارزه قهرمانانه نیست
موقع تعریف مرگ خیلی ساده سُر خوردیم سمت زندگی و شروع کردیم به زندگی فکر کردن. کلید ماجرا همین جاست. اگر با دقت و حواسجمع ببینیمش.
پزشکها معمولا وقتی شرایط رو سخت میبینن از ما میپرسن که حاضریم به عنوان یه مبارز وارد میدون بشیم و یه روش جدیدی رو امتحان کنیم که ممکنه شانسی بهمون بده برای طول عمر بیشتر، یا میخوایم همین جا تسلیم بشیم. ما هم معمولا توی این شرایط احساس میکنیم وظیفه داریم نقش قهرمان رو بازی کنیم. میخوایم رستموار لباس مبارز بپوشیم و آماده باشیم برای عبور از هفت خانی که سخت و دردناکه. اما معلوم نیست بتونیم از پسش بر بیایم یا نه.
حالا فکر کنین پزشکی که داره باهامون صحبت میکنه انقدر استعاری مارو وسط مبارزه نبینه و دنبال کیفیت زندگیمون باشه نه کمیتش. اون موقع ادامه ندادن همون «تسلیم شدن» تعبیر نمیشه. روشهای درمانی سخت که فقط طول عمرمون رو بیشتر میکنن شبیه به یه مبارزهی قهرمانی نمیشن، و ما هم دنبال پهلوان بودن نیستیم. وقتی اینطوری نبینیم دیگه مرگ نقطه ضعفی نیست که تسلیمش شدیم. یک اتفاقیه که هرقدر قوی باشیم پیش میاد و دچارش میشیم. این طوری پذیرش مرگ سادهتر میشه.
مشکل اینجاست که پزشکها هدف زندگی رو گم میکنن. برای همین زنده بودن رو مبارزه میبینن.
اگر نه همه دست کم برای آدمهای زیادی هدف طول عمر بیشتر به هر قیمتی نیست. هدف زندگی مطلوب داشتنه. باید این واقعیت رو بپذیریم که ما موجودات بیولوژیکی هستیم، از گوشت و خون. هرچی به عمرمون اضافه میشه محدودیتهامون برای بقا هم بیشتر میشه و تواناییهامون تحلیل میره. پس بهتره پزشکها بپذیرن که مرگ راه فراری نداره و به جای پیشنهاد مسیرهای درمانی بینتیجه و پررنج، درباره اولویتهای زندگی با بیمار صحبت کنن. این معنیش رسیدن به مرگ خوب نیست معنیش صحبت کردن درباره زندگی خوبه. زندگی خوب و نه زندگی قهرمانانه.
۳- سیستم پاداشدهی به پزشک
توی این فرآیند یک موضوع مهم دیگه هم هست. ما وقتی یه پزشکی رو انتخاب میکنیم دلیلمون تخصص و مهارتش توی «غلبه» بر بیماریه. کمتر میشنویم که برای معرفی یه پزشک بگن که آدمهارو برای پذیرش مرگ آماده میکنه. این بخش رو کلا از حیطهی پزشکی حذف کردیم و سپردیم به نهادهای مذهبی و معنوی.
پزشکها تمام پاداش مادی که میگیرن برای جراحیهای پیچیده و سختیه که انجام میدن. نه حمایت مادی در کاره و نه حمایت معنوی. اصلا مکالمه دربارهی پایان زندگی خارج از وظیفه پزشکی دیده میشه. اگر انتظار داریم که پزشکها همچین مکالماتی رو با بیمار داشته باشن منطقیه که یک تجدیدنظری هم درباره سیستم پاداشدهیشون بکنیم.
۴- اولویتهای زندگی یک بار برای همیشه تعیین نمیشه
جدا از کاری که انتظار داریم پزشکها انجام بدن خوبه خودمون هم فکر کنیم به اولویتهای زندگیمون. و حواسون هم باشه این اولویتها بدون تغییر نمیمونن. بارها دیدیم، شنیدیم و یا خوندیم که آدمها وقتی مرگ رو نزدیکتر میبینن ارزشهاشون تغییر میکنه. این فقط مربوط به سالمندی نیست.
لائورا کارستنسن پژوهشی انجام داد که هدفش بررسی خشنودی از زندگی در سالمندان بود. توی این مطالعه جوانها هم بررسی میشدن تا شرایطشون در دورههای زمانی مختلف با سالمندا مقایسه بشه. وقتی بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر از آدمها دربارهی ارزشهای زندگیشون سوال میشد بیشتر متمرکز خانواده و دوستی و محبت بودن. حتی جوونها. احساس میکردن مرگ خیلی نزدیکه و دیگه موفقیت مالی و شغلی خیلی ارزش نبود. مهمه که حواسمون به این تغییر ارزشها هم باشه. ما وقتی به عنوان یک جوون به دوران سالمندی نگاه میکنیم ممکنه فکر کنیم به محض اینکه توانایی فعالیت اجتماعی رو از دست بدیم تمایلی هم برای ادامه زندگی نخواهیم داشت. اما خوبه که وقتی به سالمندی نزدیکتر شدیم مجدد یه بازنگری بکنیم روی ارزشهامون و ببینیم حالا تا کجا حاضریم زندگی کنیم.
گوانده توی کتاب میرایی از خانم بیماری صحبت میکنه که براش مهم نبود توانایی راه رفتن داره یا نه، مهم این بود که بتونه توی عروسی نوهاش شرکت کنه. تا عروسی نوهاش ده روز زمان داشتن و وقتی انقدر شفاف و روشن خواستهاش رو گفت، پزشکها هم سیستم و برنامهی درمانیش رو جوری چیدن که بتونه با کمترین درد توی عروسی شرکت کنه.
خلاصه کتاب میرایی رو توی اپیزود ۱۹ پادکست بیپلاس بشنوید
۵- استقلال مهمتر از امنیته
کسی که به دلیل شرایط سنی یا بیماری ناتوان میشه ممکنه برای انجام بعضی کارهاش به ما نیاز داشته باشه. اما به این معنی نیست که به آزادی و استقلال نیاز نداره. بیشتر ما و به خصوص پزشکها اولویت برامون سلامت بیماره. خیلی جاها حواسمون به حریم خصوصی و آزادیهای فردی بیمار نیست. ممکنه ما برای پیشگیری از آسیبهای احتمالی ترجیح بدیم قدم به قدم کنار بیمار راه بریم یا عزیز سالمندمون رو یک لحظه هم تنها نذاریم. اما اونها شاید دلشون بخواد که احساس کنن هنوز توانایی تنهایی قدم زدن رو دارن.
احتمالا برای اطرافیان بیمار راحتتره که بیمار رو کنار خودشون نگهدارن. خیلی از سالمندها مجبور میشن همراه با فرزندانشون و توی خونه اونها با قوانین اونها زندگی کنن. چون کسی که وظیفه نگهداری ازشون رو داره اینطوری خیالش راحتتره. ولی چیزی که این اطرافیان نمیبینن استقلال اون بیمار یا سالمنده. برای اینکه بفهمیم تا کجا و چطور باید کنارشون باشیم بهتره درباره نگرانیهامون صحبت کنیم و با هم به یه راه حلی برسیم. اینها جزو مکالملات سختیه که باید خودمون رو براش آماده کنیم.
مکالمههای سخت اما ضروری
برداشتن این قدمها و دونستن این نکتهها مرگ رو عقبتر نمیندازه. مرگ هنوز پشت سر ما و عزیزانمونه. به اندازهی هر چیزی که پشت سرمونه بهمون نزدیکه و به همون اندازه هم دیدی ازش نداریم و برامون مبهمه. حرف زدن دربارش هم باعث نمیشه که انتهای زندگی عزیزانمون قشنگ باشه لزوما. فقط مارو مطمئن میکنه که بهترین کاری که میشد و میخواستن رو براشون انجام دادیم.
گوانده در فصل آخر کتاب میگه ما در پایان زندگی به دو شجاعت نیاز داریم، شجاعت مواجهه با میرایی که واقعیت انکار ناشدنیه و بعد از اون هم شجاعت اینکه مطابق با این واقعیت عمل کنیم. پس بهتره در هر لباسی که هستیم، چه پزشک، چه بیمار و چه همراه بیمار شجاعت شروع این مکالمههای سخت رو پیدا کنیم و شروع کنیم با عزیزانمون از این حرف بزنیم که تا کجا حاضریم زندگی کنیم و چیه که توی زندگی برامون مهمه. مهمتر از هرچیز دیگه.
برای نوشتن این مطلب از درسهایی درباره مرگ برای پزشکان استفاده کردم.
چقدر تلخ بود این متن