در داستانها و فیلمها هم، آدمهای جذاب ماجرا، آدمهایی که کنجکاوی ما را برمیانگیزند «آدم بدها» هستند. به فیلمهای معروف و محبوب نگاه کنید؛ مخصوصاً فیلمهای پر مخاطب. آن کسی که داستان را پیش میبرد و اتفاقها را رقم میزند «آدم بده» است. انگار به چشم ما «آدم خوب» رنگ و لعاب ندارد. آن کسی که دربارهاش سوال داریم، میخواهیم ببینیم که چه میکند یا چرا این کارها را میکند نقش منفی ماجرا است.
کتاب «آدمهای معمولی» کریستوفر براونینگ که خلاصهاش را در اپیزود ۴۰ پادکست خلاصه کتاب بیپلاس تعریف کردیم هم به دنبال همین سوال است، اما در یک بستر تاریخی، و نه تخیلی و داستانی. این کتاب میخواهد یک مورد مشخص را دنبال کند که در آن گروهی آدمهای معمولی -واقعاً معمولی- به چنان جنایتهایی دست زدند که حتی خواندن دربارهاش هم سخت است، چه برسد به دیدن آن لحظات یا بودن در آنجا.
نویسنده: عباس سیدین
فرار به جلو!
خیلی وقتها دوست داریم، برای اینکه کار خودمان را راحت کنیم، اینطور تصور کنیم که آدم بد، یا آدم شرور، کاملاً شر است. همهچیزش شر است. انگیزهاش، فکرش، عملش، تا مغز استخوان شر است. اما واقعیت که این نیست. جاناتان هایت در کتاب «فرضیهی خوشبختی» از این اتفاق به عنوان یک خطای شناختی اسم میبرد.
از جاناتان هایت در فصل دوم پادکست هم خلاصه کتاب ذهن درستکار را تعریف کرده بودیم.
هایت میگوید که ما برای راحتی خودمان این حقه را سوار میکنیم و میگوییم فلان کس که فکرش به نظر من درست نیست، «شر مطلق» است.
اما گفتن این حرف که دردی را دوا نمیکند. با گفتن اینکه «فلان کس شر مطلق است» هیچ چیز تازهای دربارهی آن آدم نمیفهمیم و البته -و مهمتر اینکه- نمیتوانیم بفهمیم دقیقاً حرفش چیست و چه دارد میگوید.
حالا اگر نفهمیم که چرا این آدم -که به نظرم شر یا بد است- اینطوری است مگر چه میشود؟
اگر کسی یا فکری یا نظری را شر مطلق بدانیم احتمالاً دست کم دو تا خطا را برای خودمان ایجاد کردهایم: اول اینکه از کجا معلوم قضاوتمان دربارهی آن آدم درست باشد، یا حتی اصلاً از کجا معلوم اطلاعاتی که دربارهاش داریم درست باشد؟ اگر بگوییم فلانی یا فلان حرف شر و بد است، دیگر دنبال آن نمیرویم تا بدانیم آیا واقعاً چیزی که دربارهاش میدانیم درست است یا نه. یکی از کارهایی که آقای براونینگ میکند همین است. او اسناد را بررسی میکند و سعی میکند تا جای ممکن جزئیات ماجرا را روشن کند.
آهای! آدم معمولی!
اما مسالهی دوم و مهمتر و ترسناکتر چیز دیگری است. «اگر من هم مثل آن آدم شر باشم، یا چیزی شبیه به آن باشم، یا اگر شباهتی به او داشته باشم چه؟» به نظرم سوال اصلی که چنین کتابی پیش روی ما میگذارد این است. سوالی که تک تک ما باید به آن فکر کنیم.
شاید در ته ذهنمان بگوییم که «نه! آن آدمها، آدمهای معمولی نبودند.» اما این کتاب به هزار و یک دلیل میگوید که اتفاقاً اینها آدمهای دقیقاً معمولی بودند. یک جواب دیگر -که خیلی هم جواب دلپذیری است- این است که «اگر من در آن شرایط بودم این کار را نمیکردم» اما کمی به این موضوع فکر کنیم. از یک گروه چند صد نفری عدهی خیلی خیلی کمی -تقریباً صفر- از انجام آن جنایتها کنار کشیدند. آیا واقعاً این قدر دربارهی خودمان مطمئنیم که از بین مثلاً پانصد نفر، آنقدر از همه بهتریم که آن یک نفری باشیم که کنار میکشد؟ گمان نکنم! ما هم آدمهای معمولی هستیم. پس بهتر است مراقب این معمولی بودن باشیم.
حواسمون هست دیگه؟ اینها فرصتی است تا بیشتر به این موضوعها فکر کنیم و با هم دربارهشان صحبت کنیم. هرکدام از ما هم در خلوت خودمان، و هم در روابط اجتماعیمان میتوانیم به این سوالها بپردازیم و ذهنمان را ورزش دهیم. ما هم در بیپلاس سعی میکنیم به این سوالها فکر کنیم و دربارهشان بگوییم.
چرا اصلا به موضوعات مالی و نیازمندیهای مالی یا وعده پاداشهای خوب اشاره نشده؟ در بریکینگ بد که اصل موضوع این بود
واقعا هر چی جنده و لات الان شاغله مابقی بی کار 🙄 مثل مالنا که موندم این جنده مگه خیاط نبود پس چرا از این راه خر پول نشد البته بماند دختر بی چاره مردمم خز عوضی بودن براش امکانات فراهم نکردن ، و تغییر نکنی مردی 🖕🖕🖕 پسر شرها گدا گشنه دهاتی 🙄 مخ باشید ولی فک کنم دنیا مال فاسدانه گویا