علی بندری در یکی از لایوهای اینستاگرام بیپلاس کمی دربارهی موضوع خلاصه کردن کتاب صحبت کرد اما موضوع خلاصه کردن کتاب را میتوان از جنبههای مختلف دید و از زاویههای مختلف دربارهاش حرف زد. مثلاً اینکه اصلاً خلاصه کتاب به چه کاری میآید؟ یا خلاصه کتاب با یادداشت برداری از نکات مهم کتاب چه فرقی دارد؟ یا اصلاً در خلاصه کردن یک کتاب بخشهای مختلف آن کتاب را چطور باید تقسیمبندی کرد؟ آیا متن خلاصه با متن کتاب متناظر است؟ و سوالهای دیگر.
نویسنده: عباس سیدین
صحبت شاید همان موضوع کتاب «چطور کتاب بخوانیم» باشد که در اپیزود ۳۹ پادکست بیپلاس خلاصهاش را تعریف کردیم. این سوال به سوالهای دیگری هم مربوط میشود. برای اینکه بتوانیم به این سوالها جواب بدهیم باید قبل از مطالعهی کتاب و در حین آن چند نکته را بدانیم و حواسمان به چند چیز باشد:
حرف حسابت چیه؟
یکی از نکات مرکزی که در خواندن کتاب باید به دنبال آن باشیم -و نویسندگان کتاب «چطور کتاب بخوانیم» هم مفصل به آن میپردازند- این است که هر کتابی یک مسالهی مرکزی دارد و یک یا چند استدلال محوری. وقتی میتوانیم بگوییم حرف یک کتاب را فهمیدهایم که به این حرف یا استدلال مرکزی برسیم و بتوانیم آن را به شکل مختصری بیان کنیم. مثلاً در فصل ۳ پادکست بیپلاس خلاصه کتاب «مقبرهی لنین» را تعریف کردیم. این کتاب پر بود از روایت و حکایت آدمهای مختلفی در دورهی شوروی. موقع خواندن این کتاب من به دنبال آن نخ تسبیح و آن نکتهی مرکزی میگشتم تا بفهمم چرا نویسنده این آدمهای متنوع و مختلف را کنار هم گذاشته، تا رسیدم به یک جملهی ساده: «حکایت سالهای پایانی شوروی حکایت تغییری بود که در درون و در قلب تک تک آدمها اتفاق افتاد» (نقل به مضمون) با پیدا کردن این جمله کل کتاب و همهی آن روایتها برایم معنی پیدا کرد: پس منظور نویسنده از معرفی این آدمهای مختلف این بوده که نشان دهد این آدمهای معمولی در آن سالها چه میکردهاند و چطور به رویدادها واکنش نشان میدادند.
توجه به همین یک نکته کل فرآیند کتاب خواندن ما را تغییر میدهد، چون باعث میشود بین بخشهای مختلف متن کتاب، بین مغز و گوشت و پوست و خون آن- تفاوت قایل بشویم.
گوشت و پوست و خون
مغز کتاب، آن حرف اصلی هر کتاب چیزی است که سعی میکنیم در چند جمله یا یک پاراگراف بگوییم. درباره کتاب «ذهن حواس جمع» که خلاصهاش را در اپیزود ۴۷ معرفی کردیم این حرف آنطور که ما فهمیدیم چنین چیزی است: «پرت شدن حواس دلایل درونی و بیرونی دارد، و بدون توجه به دلایل درونی نمیتوان حواس را جمع کرد». برداشت ما این است که هدف نویسنده از نوشتن این کتاب ۳۰۰ صفحهای گفتن همین حرف بوده و یکی از نشانههای اینکه من خواننده کتابی را فهمیدهام این است که بتوانیم در چند جمله جان کلام نویسنده را بگویم. شاید مهمترین کار خلاصه کتاب، منتقل کردن همین مفهوم و هستهی مفهومی مرکزی کتاب باشد.
اما همانطور که از همین مثال برمیآید این دو سه جمله کل مطلب کتاب نیست و نویسنده حرفهای دیگری هم زده که مهم هم هستند. علاوه بر اینها کلی مثال و راه حل و توصیه و خاطره هم در کتاب گنجانده. پس آنها چه میشوند؟ آیا آنها هیچ اهمیتی ندارند؟
نویسنده از طریق کتابش با ما خوانندهها حرف میزند. مثل حرفزدنهای دیگر، اینجا هم کافی نیست که فقط که اصل حرف را بزنیم و رد شویم. اینطوری هم شانس منتقل شدن مغز حرف کم میشود هم احتمال ماندگاریش در ذهن شنونده. . باید استدلال کنیم. یعنی مقدمه چینی کنیم و دلیل بیاوریم. باید شاهد و مدرک برای حرفم ارائه کنم؛ و نکتهی مهم دیگر اینکه باید همهی اینها را خیلی ملموس و نزدیک و صمیمی کنم. به عنوان خوانندهی دقیق هم باید گوش و چشممان موقع خواندن تیز باشد و بفهمیم کجا نویسنده دارد مثال میزند، کجا دارد تشبیه میکند، و کجا دارد استدلال میکند. اینطوری مدام داریم آن خط ربط اصلی، آن نکتهی مرکزی را دنبال میکنیم.
معنی این حرف در خلاصه کردن کتاب چیست؟ وقتی دارم کتاب خلاصه میکنم هم توجه دارم که نویسنده مثالهایش را برای چه انتخاب کرده؛ یا چرا در این نکتهی به خصوص مثالهای متنوعی میزند و مدام استدلالش را گسترش میدهد. مثلاً در کتاب «کوه دوم» از دیوید بروکس که در اپیزود ۳۲ خلاصهاش را گفتیم نویسنده مثالهای متعدد و متفاوتی را هم از زندگی خودش و هم از دیگران نقل میکند. آیا میتوان همهی اینها را در خلاصه کتاب گنجاند؟ طبیعتاً نه، چون دیگر آن وقت متن حاصل کار همان متن کتاب است. پس اینجا باید انتخاب کنم. یکی از معیارهای انتخاب این است که ببینم که کدام مثال، کدام شاهد یا آزمایش نقش مهمتری در پیش بردن استدلال مرکزی دارد و اگر نقل شود کمک بیشتری به انتقال مفهوم کتاب میکند.
اینها همان گوشت و پوست کتاب هستند. مغز کتاب آن حرف و نکتهی اصلی بود؛ حرفی که نویسنده برای گفتنش اصلاً کتاب را نوشته بود. گوشت و پوستش جزئیات و توضیحات و مثالها و تشبیهها و کلاً تمام ابزارهایی است که نویسنده استفاده میکند تا آن مفهوم مرکزی را تا جایی که میتواند برای من روشن کند. خونش کجاست؟ آنجا که نویسنده سعی میکند احساس خواننده را هم وارد ماجرا کند و تلاش دارد او را برای درک موضوع درگیر یک تجربهی شخصی کند. این کار را خیلی از نویسندههایی که خلاصه کتابشان را گفتهایم کردهاند: از یوهان هری که خیلی از تجربهی خودش در کتاب «روابط از دست رفته» میگوید تا حتی سیدارتا موکرجی که دو کتاب «امپراطور همهی بیماری ها» و «ژن؛ تاریخ خودمانی» را از او گفتیم. موکرجی حتی در کتابی مثل «ژن» هم که یک موضوع علمی-تاریخی را دارد بررسی میکند باز از زندگی شخصی خودش و خانوادهی خودش مثال میزند و حتی هر فصل از کتاب را با ماجرای خانوادهاش شروع میکند.
دانستن این تفاوتها -که همانطور که میبینید من هم برای توضیحشان به تشبیه متوسل شدهام- به من کمک میکند تا بدانم و بتوانم تصمیم بگیرم که کدام بخشهای کتاب را در خلاصه کتاب بگنجانم؛ و البته همیشه آن هستهی مرکزی و آن حرف اصلی کتاب را درنظر دارم.
هر گلی بویی داره
همهی اینها فقط یک شمای کلی است و در عمل هر کتاب یک نوع سازماندهی خاص خودش را دارد و هر نویسنده تصمیمهای خاص خودش را دربارهی روش ارائهی مطلبش میگیرد. مثلاً نسیم طالب که دو کتاب «قوی سیاه» و «پوست در بازی» را از او گفتهایم استدلالها و مفاهیم اصلیش را هیچ وقت مستقیم و سرراست نمیگوید و خواننده باید از لابلای تشبیهها و مثالها بگردد و منظور او را پیدا کند. برعکس او مثلاً دیوید شیلر نویسنده کتاب «اقتصاد روایی» به سبک و سیاق کتابهای آکادمیک کتابش را به روشنترین و شفافترین حالت نوشته. یا مثلاً وقتی کتاب «آدمهای معمولی» را میخوانیم از اول تا آخرهای کتاب نویسنده دارد اطلاعات تاریخی میدهد که فلان کس چه کرد و چه تصمیم گرفت. اما در فصل آخر کتاب است که میبینیم نویسنده همهی آن اطلاعات را ارائه کرده و همهی آن آدمها را معرفی کرده تا حالا در فصل آخر بتواند مفصل به تحلیل اصلیش مشغول شود و وقتی دارد تحلیل میکند و مثال میآورد من خواننده بدانم که دارد دربارهی کی و کجا حرف میزند. طبیعتاً برای چنین کتابی بخش اصلی خلاصه کتاب به این فصل آخر اختصاص دارد؛ برعکس کتابی مثل «پوست در بازی» که واقعاً نمیتوان گفت -به جز در بعضی مثالهای خیلی واضح- که کدام بخش از متن خلاصه متناظر با کدام بخش از کتاب است.
این هم نکتهی مهمی است: خلاصه کتاب لزوماً با متن کتاب تناظر یک به یک ندارد. مثال کتاب آدمهای معمولی را گفتیم. یک مثال دیگر کتاب «ایدهی خطرناک داروین» است که هر فصل آن یک موضوع مرکزی جداگانه دارد و چیزی که ما در خلاصه کتاب گفتیم عملاً بیشتر به فصل دوم و وسطی کتاب مربوط بود.
خلاصه این که نویسندهها کتابهایشان را به سبکهای مختلفی مینویسند ولی بیشتر کتابها حداقل یک حرف اصلی دارند، یک پرسش یا یک جواب یا یک پیشنهاد که نویسنده تصمیم گرفته برای توضیح دادنش کتاب بنویسد. این همان مغز کتاب است که ما سعی میکنیم به عنوان خوانندهای دقیق و امانتدار در اولین قدم درست بفهمیمش. گاهی این کار با یک مرور نیم ساعته انجام میشود، گاهی هم باید کتاب را یک بار سطحی و یک بار دقیق بخوانی تا ببینی جان کلام نویسنده چیست.
در بخش بعدی یادداشت چطور کتاب خلاصه کنیم، دربارهی آن دو سوالی میگویم که در ابتدای این مطلب نوشتم.
اینکه میگید درست بفهمیم چی نوشته نویسنده ی کتاب درسته اما قبول دارید بعضی از کتاب ها نه درست ترجمه شدن نه درست میتونی متوجه بشی چی نوشته و موقع خوندنش اذیت میشی؟
من جدیدا دارم تو این سایت https://365book.ir/ کتاب گوش میدم و برام تا الان واقعا جذاب بوده ولی اینکه درست تفسیر و ترجمه کردن رو نمیدونم فقط اینکه تونستم ارتباط بگیرم با کتاب هاشون و خیلی دلم میخواد به عنوان متخصص شما بررسی کنید و نظر بدید ببینم ارزش داره وقت بذارم برای شنیدن مابقی کتاب ها یا نه!؟