۱ درصد از جمعیت جهان با اختلالهای مثل اوتیسم، اسکیزوفرنی یا اختلال دوقطبی درگیر هستند. این اصلاً رقم کمی نیست. میدانیم که این اختلالها ریشههای ژنتیکی خیلی پیچیدهای دارند. اما چرا اختلالهای روانی در طول زمان و تکامل حذف نشدهاند؟
نویسنده: عباس سیدین
ژنتیک نابهکار
تا قبل از پیشرفتهای علم ژنتیک، مادر کودکی که دچار اوتیسم بود بین دو احساس خرد کننده گیر میافتاد: از یک طرف عصبانی میشد از اینکه او را بهخاطر بیماری فرزندش سرزنش میکردند و از طرف دیگر از فرط احساس گناه افسرده میشد که نکند واقعاً تقصیر او بوده. اما امروز میدانیم که این دسته از بیماریها و اختلالها ریشههای ژنتیکی دارند. در اختلال دوقطبی، تنوعات ژنتیکی حدود ۷۰ درصد متغیر را توضیح میدهند؛ در اوتیسم ۵۰ درصد و در اسکیزوفرنی تا ۸۰ درصد. داشتن والد یا خواهر و برادر مبتلا به یکی از این بیماریها خطر ابتلای فرزند دیگر را تا ۱۰ برابر بیشتر میکند.
اما اینجا یک سوال پیش میآید: چرا انتخاب طبیعی در طول فرآیند تکامل تنوعهای ژنتیکی مربوط به این اختلالها را حذف نکرده؟ این اختلالها چیزی حدود ۱ درصد جمعیت جهان را درگیر میکنند و انواع ملایمترشان بین ۲ تا ۵ درصد جمعیت را تحت تاثیر قرار میدهند. چرا این ژنها حذف نشدند؟
وراثت گمشده
با پیشرفتهای علم ژنتیک دانشمندها طبیعتاً به دنبال این بودند که ژنها یا جهشهای خرابکار را که باعث این اختلالهای روانی میشوند پیدا کنند. امیدها وقتی بیشتر شد که برای بعضی بیماریها مثل هانتینگتون شاخصهای ژنتیکی واضحی پیدا شد. اما این امیدها خیلی زود نقش بر آب شد. همهی مقایسهها و تحلیلهای آماری نشان داد که اختلالهایی مثل اوتیسم یا اسکیزوفرنی کار یک یا چند ژن یا جهش مخصوص نیست که بتوانیم پیدایشان کنیم. انگار تعداد خیلی زیادی از ژنها در شکلگیری این وضعیت نقش دارند و هرکدام یک نقش کوچکی در شکلگیری کلیت اختلال ایفا میکنند.
این نه فقط واقعاً ناامید کننده بود بلکه سوال مهمی را هم پیش میآورد. اینکه چرا اصلاً این اختلال وجود دارد؟ چرا انتخاب طبیعی، ژنها و عوامل موثر در شکلگیری این اختلالها را از خیلی وقت پیش حذف نکرده. راندولف نسه در کتاب دلایل خوب برای احساسهای بد علت اختلالهای روانی را توضیح میدهد، البته با نگاهی تکاملی.
خلاصه کتاب دلایل خوب برای احساسهای بد را در اپیزود ۵۷ پادکست بیپلاس بشنوید.
نمودار سازگاری متقارن
فرض کنید میخواهیم تاثیر اندازهی بالهای یک پرنده را در بقا و سازگاریش بفهمیم. با بررسی اندازهی بالهای تعداد زیادی از این پرنده میبینیم که اندازهی بال به صورت نرمال توزیع شده، یعنی عدهی زیادی از این گونه مثلاً فاصلهی دو سر بالشان حدود ۱۵ سانتیمتر است، و تعداد خیلی کمی بیشتر یا کمتر از این اندازه است. خیلی از ویژگیهای موجودات به همین صورت نرمال توزیع شده. یعنی یک حالت و اندازهی بهینه وجود دارد و هرچه یک فرد از آن حالت دورتر باشد سازگاریش کمتر است؛ یعنی فرزندان کمتری بهجا میگذارد.
مثلاً خرگوشی که کنجکاوتر باشد و ریسکپذیری بیشتری داشته باشد، غذای بیشتری پیدا میکند اما خطر خوردهشدنش هم بیشتر میشود. از طرف دیگر خرگوش محافظهکار و ترسو کمتر احتمال دارد خوراک روباه شود اما به همان نسبت غذای کمتری هم گیرش میآید. این همان مفهوم بدهبستان یا Trade-off است. در نتیجهی چنین بدهبستانی بیشتر خرگوشها از نظر کنجکاوی در یک نقطهی حد وسط جمع میشوند (چون زیادی کنجکاوها خورده میشوند و زیادی ترسوها از گرسنگی میمیرند).
اما همهی خصلتها به این شکل عمل نمیکنند. گاهی نمودار سازگاری خصلتها بهجای اینکه متقارن و نرمال باشد، مثل یک پرتگاه است.
نوع دیگری از نمودار سازگاری
گاهی نمودارهای سازگاری میتوانند غیرمتقارن باشند؛ یعنی هرچه یک ویژگی خاص در فرد بیشتر باشد برایش بهتر است و آن فرد در بهجا گذاشتن فرزندان بیشتر موفقتر خواهد بود اما در یک نقطهی خاص شرایط عوض میشود.
مثلاً اسبهای مسابقه خیلی احتمال دارد که در یک حادثه استخوان ساق پایشان بشکند. چرا؟ مگر نمیشد که این استخوان ضخیمتر باشد؟ وقتی ما آدمها آمدیم و اسبها را صرفاً بر اساس سرعت دویدنشان انتخاب کردیم باعث شدیم که به تدریج استخوان ساق پای اسب بلندتر و بلندتر و همینطور سبکتر بشود. اما در یک نقطهای این ویژگی به یک مرز خطرناک نزدیک میشود. جایی که استخوان بلندتر از آن احتمال شکنندگی بالایی دارد.
یک اسب مسابقهی موفق چندین فرزند دارد. همه با ساقهای کشیده و سبک. اما بین فرزندهایش هم تفاوتهایی هست. بعضی ساق بلندتری دارند و بعضی کوتاهتر. نکته اینجا است که وقتی اسبهای پدر و مادر ساق خیلی بلندی دارند، فرزندهایشان همه سریع میدوند اما این احتمال هست که از بین آن فرزندها بعضیها از آن خط قرمز عبور کنند و مستعد این بشوند که ساق پایشان زیادی ظریف و شکننده بشود.
اما این به اسکیزوفرنی یا اوتیسم چه ربطی دارد؟
اختلاهای روانی، روی دیگر سکهی توانایی شناختی
این مدل خیلی خوب با چیزهایی که دربارهی اسکیزوفرنی یا اوتیسم میدانیم هماهنگ میشود. میدانیم که این اختلالهای روانی مخصوصاً اسکیزوفرنی با تواناییهای زبانی و شناختی ارتباط دارند. همینطور میدانیم که اسکیزوفرنی احتمالاً با توانایی «نظریهی ذهن» مرتبط است، اینکه آدم بتواند حدس بزند و تصور کند که در ذهن کس دیگری چه میگذرد و چه حالی دارد.
بعضی دانشمندانی که در حیطهی روانشناسی تکاملی تحقیق میکنند حدس میزنند که مدل «چشمانداز درهای» دربارهی این بیماریها هم صدق میکند. یعنی در طول تکامل تواناییهای شناختی آدمها به تدریج بیشتر شده و هرچه بیشتر شده سازگاری و موفقیت ما هم بیشتر شده تا جایی که ناگهان این توانایی بیشتر به یک مرز خطرناک میرسد.
میدانیم که افراد درگیر اسکیزوفرنی در تفکیک و جدا کردن تصورها و ادراکهای درونیشان از دنیای بیرونی مشکل دارند؛ یعنی به زبان ساده توهم میبیینند. این دانشمندها میگویند اینکه فرد نتواند بین احساسها و تصورهای درونی خودش و دنیای بیرونی به راحتی تفکیک ایجاد کند، شبیه همان است که ما حدس میزنیم در ذهن کس دیگر چه میگذرد، اما یک قدم بیشتر!
با این مدل میتوانیم بفهمیم که چرا این بیماری وجود دارد و چرا در طول تکامل حذف نشده. اینجا هم والدینی که توانایی شناختی خوبی دارند فرزندان باهوشی خواهند داشت که بین آنها تفاوتهایی از نظر تواناییهای شناختی وجود دارد. از بین اینها ممکن است یکی از بچهها -یا بیشتر- ناگهان از آن نقطهی اوج نمودار عبور کرده و وارد محدودهی بیماری شده باشد. به همین دلیل هم هست که تکامل نمیتوانسته چنین بیماریهایی را حذف کند چون والدینی که فرزند بیمار دارند به همان اندازه فرزند سالم و موفق هم دارند که باعث میشود نسل بعدی باز در همان لبهی مرز نمودار باقی بماند. جایی که هم اوج توانایی است و هم لبهی پرتگاه.
- تصویر اصلی یادداشت کار Morgan Basham است.
- برای نوشتن این مطلب از کتاب دلایل خوب برای احساسهای بد راندولف نسه استفاده کردم.